حواسم بهتون هست، کوچولوها!

یک چیزی رو همین الان کشف کردم: من اون‌قدر تشنه‌ی ثباتم که به محض خارج شدن از حاشیه‌ی امنم، برای خودم یک حاشیه‌ی امن تازه می‌سازم و این باعث می‌شه که مدام مضطرب و وحشت‌زده باشم. مثلاً تا سال گذشته حاشیه‌ی امن من توی خونه موندن و کار نکردن بود. از پارسال که از این حاشیه‌ی امن خارج شدم و یک‌جورهایی مشغول به کار شدم، آموزشگاهی که توش کار می‌کنم شده حاشیه‌ی امن تازه‌م و هر چیزی که تا ابد اون‌جا موندن من رو تهدید کنه مضطرب و وحشت‌زده‌م می‌کنه. احساس می‌کنم تشنه‌ی ثبات بودن رو مثل یک ژن معیوب از مامانم به ارث بردم و آخرین چیزی که می‌خوام، مثل مامانم شدنه. کاش در آینده مامانی نباشم که دخترش همچین حرفی درباره‌ش می‌‌زنه. دلم می‌خواد این‌قدر به هر چیزی برای موندن چنگ نزنم و به‌جاش، پذیرای اتفاقات تازه باشم. دلم می‌خواد دیسیپلین داشته باشم و بتونم روی خودم حساب کنم. دلم می‌خواد زمین رو زیر پای خود آینده‌م محکم کنم تا ترس از فرو ریختن رو مثل یک ژن معیوب به بچه‌م انتقال ندم. کی می‌دونه؟ شاید بچه‌ی من تونست به‌جای دنبال زمین محکم گشتن، به پرواز کردن فکر کنه. پس اول به‌خاطر تو، غزال کوچک، و بعد به‌خاطر تو، موجود کوچکی که قراره در آینده مامانت باشم، قول می‌دم همه‌ی تلاشم رو بکنم؛ زمین رو زیر پای یکی‌تون محکم می‌کنم تا پشت شونه‌های اون‌یکی بال‌های سرمه‌ای-نقره‌ای جوونه بزنه.

۰

موقت

بچه‌هایی که ایمیلتون رو برام فرستادید، من رو ببخشید که هنوز براتون نامه ننوشتم. نشد و نتونستم که توی این دو هفته به قولم عمل کنم. اما ایمیل همه‌تون رو ذخیره کردم و کم کم براتون می‌نویسم. قول انگشتی. دوستتون دارم و مرسی که دوست نامه‌ای‌م شدید.

۰

بداهه زندگی کردن و نامه نوشتن در بهار

می‌خوام توی این دو هفته‌ای که از فروردین باقی مونده بداهه زندگی کردن رو تمرین کنم. منظورم اینه که تمرین کنم در عین حال که بداهه پیش می‌رم خودم رو هم خیلی زیاد دوست داشته باشم؛ هم خود الانم رو، هم خود آینده‌م رو. این برام خیلی قشنگ‌تر از اینه که مثل یه ربات برای لحظه به لحظه‌م برنامه‌ریزی کنم و با این کار وسواس و کمال‌گرایی و اضطرابم رو هم تشدید کنم. می‌خوام نهایت برنامه‌ریزی‌م این باشه که هر روز صبح کارهای ددلاین‌دارم رو توی دفترچه‌ی زرد خورشیدی‌م بنویسم تا چیزی فراموش نشه. آخر فروردین میام می‌نویسم که بداهه زندگی کردن چطور برام پیش رفته.

یک کار بامزه‌ی دیگه هم می‌خوام بکنم. می‌خوام توی این چهارده روز هر روز برای یک نفر نامه بنویسم. اگه دوست دارید یکی از اون چهارده نفر باشید می‌تونید برام کامنت خصوصی بذارید و ایمیلتون رو برام بفرستید تا دوست‌های نامه‌ای بشیم. مهم نیست از قبل همدیگه رو می‌شناسیم یا نه. منتظرتونم.

۰

Perfect Days

بهار من امروز شروع شد.
صبح زود با بابام و غزل و دوچرخه رفتیم باغ جنت. توی راه شیرکوچولو خوردم. اون‌جا بین ردیف‌های منظم درخت‌های سرو رکاب زدم و اجازه دادم باد بهاری موهام کوتاه و چتری‌هام رو برقصونه. با صدای بلند به کلاغ‌ها سلام کردم. درخت‌ها رو بغل کردم و یکی‌شون هم شد درخت من. روی چمن‌ها، زیر یه درخت با شکوفه‌های صورتی دراز کشیدم. از هرچی جوونه‌ی سبز و شکوفه‌ی صورتی و سفید بود عکس گرفتم. ادای دوتا از آدم‌هایی که داشتن دور و برمون ورزش می‌کردن رو درآوردم چون حرکاتشون شبیه استاد شیفو و پاندای کنگ‌فوکار بود. با بابام و غزل عکس‌های بامزه گرفتیم. به صدای چرنده‌ها و پرنده‌ها گوش دادم. آفتاب گرفتم. راه رفتم. دویدم. سعی کردم بلند بپرم. خندیدم. زنده بودم.
حالا هم می‌خوام یه کم بخوابم. بعد چتری‌هام رو بشورم و با کیک اسفناجی که مامانم می‌خواد درست کنه بریم خونه‌ی عزیزجونم. امشب خونه‌ی عزیزجونم می‌خوابیم.

۱

آرزوی تازه

خدایا لطفاً توی سال جدید من رو یه معلم موسیقی کودک محشر و یه نوازنده‌ی حرفه‌ای ریکوردر کن. یه ریکوردر Mollenhauer هم می‌خوام. ممنونم.

۰

کفشدوزک

دیشب خواب‌های آشفته‌ای دیدم. طبق معمول، همین‌که از خواب پاشدم ازم پرسیدی دیشب خوب خوابیدی؟ و من با لبی که گوشه‌هاش به سمت پایین کشیده شده بود برات همه رو تعریف کردم. حتی بعدش یه غر بزرگ هم زدم. تو بهم گفتی خوابه رو از فکرت دور دور کن و به جاش به زنبورهایی که کفش می‌پوشن و کفششون رو کفشدوزک دوخته فکر کن. و بعد برام خوندی: غزالک، غزال ترد و کوچک...

دارم به این فکر می‌کنم که اولین باره عشق برام بیشتر از مرگ، زندگی آورده و بیشتر از ضعف، قدرت.

۱

پیله

بیشتر از همیشه به خونه‌ی خودم نیاز دارم. یادمه یه بار امید بهم گفت این‌که هرچی می‌گذره زندگی با خونواده سخت‌تر می‌شه و عطشمون برای استقلال بیشتر، آدم رو یاد پیله‌ی پروانه می‌ندازه. اولش پیله برای اون حشره‌ی کوچک فضای کافی‌ایه اما هرچی به پروانه شدن نزدیک‌تر می‌شه فشار پیله رو بیشتر روی خودش حس می‌کنه تا جایی که پیله از شدت فشار شکافته می‌شه و پروانه بیرون میاد. گفت این‌که هر روز فشار رو بیشتر روی خودمون حس می‌کنیم نشانه‌ایه از بزرگ شدنمون.
حالا دارم تصور می‌کنم یه پروانه‌ام با بال‌های آبی و نقره‌ای و فشار پیله روز به روز بال‌هام رو مثل کاغذ باطله مچاله و مچاله‌تر می‌کنه. اگه نتونم به‌وقتش پیله رو بشکافم هیچ‌وقت نمی‌تونم پرواز کنم. باید زودتر یه فکری به حال خارج شدنم از این پیله‌ی تنگ و تاریک بکنم چون نمی‌خوام بقیه‌ی عمرم مثل یه کرم روی زمین بخزم و جسد بال‌های سنگین مچاله‌شده‌م رو روی دوشم حمل کنم.

۰

مغازه‌ی کارت‌پستال فروشی

هوا ابریه و داره بارون میاد. من توی تاریک‌روشن اتاق نشستم و دارم روی بچه‌سنگ‌هایی که از کنار دریا با خودم آوردم خونه با آبرنگ نقاشی می‌کنم و واسه دوستم کارت‌پستال بهاری درست می‌کنم. دلم می‌خواد وقتی بزرگ شدم آدم‌ها ازم کارت‌پستال‌هام رو بخرن و به اون‌هایی که دوستشون دارن هدیه بدن.

۱

یادداشت‌های یک کودک تمام‌وقت که دارد یاد می‌گیرد چطور یک بزرگسال واقعی پاره‌وقت هم باشد

هر چی تلاش می‌کنم کنترل زندگی‌م رو به دست بگیرم، به همون اندازه کنترلش از دستم خارج می‌شه. به دنبال تعادلم و سر در آوردن از این‌که دقیقا چی از زندگی می‌خوام تا بتونم متناسب با اون چیزی که به زندگی‌م لذت و معنا می‌بخشه، مسیر رو بچینم. فعلا سردرگمم اما دلم می‌خواد تا رسیدن بهار از خیلی چیزها سردرآورده باشم. مثلا دوست دارم حالا که کلاس‌های دانشگاهم تموم شده و تا آخر شهریور سال آینده که باید از پایان‌نامه‌م دفاع کنم ددلاینی ندارم، برای خودم یه روتین خوندن و نوشتن تعریف کنم. با آزمون و خطا فهمیدم که روتین داشتن برای همه‌چیز باعث می‌شه عقلم رو به‌شکل بدی از دست بدم و احساس کنم یه رباتم. اما هیچ برنامه و روتینی نداشتن هم به همون اندازه می‌ترسوندم. پس شاید بهتر باشه برای بخشی از روزهام برنامه و روتین داشته باشم و بقیه‌ی ساعات روز خودم رو آزاد بذارم تا بتونم کودکی و ماجراجویی‌م رو حفظ کنم. هیچ دوست ندارم تبدیل به آدمی بشم که تمام روزش رو در حال انجام دادن کارهای مفیده و با کم‌ترین خطایی زندگی می‌کنه اما دیدن آدم‌ها روی اینترنت من رو ناخودآگاه میون مسابقه‌هایی پرت می‌کنه که اصلا مال من نیستن. به‌خاطر همین یوتیوبم رو هم از روی گوشی‌م پاک کردم و از همه‌ی کانال‌هایی که توی تلگرام داشتم خارج شدم تا ببینم خودم کی هستم و چی دوست دارم و می‌خوام چطور زندگی کنم. یه چیز دیگه‌ای که باز هم با آزمون و خطا بهش رسیدم اینه که نمی‌تونم همزمان همه‌چیز رو روبه‌راه کنم. نمی‌شه هم زبان خوندن و ساز زدن رو شروع کرد، هم ورزش کردن و سالم خوردن و هم ریسرچ رو. باید یکی یکی تغییرات رو توی زندگی‌م اعمال کنم و برای رسیدن به زندگی ایده‌آلم صبور باشم. قرار نیست اول هفته و ماه و فصل و سال جادویی اتفاق بیفته و زندگی از این رو به اون رو بشه. خلاصه که باید این آهستگی و پیوستگی رو توی زندگی‌م به کار بگیرم وگرنه جوونی‌م مثل شن از میون انگشت‌هام می‌ریزه و تموم می‌شه بی‌اون‌که زندگی کرده باشم و خب، کی باورش می‌شه که چهار سال و شیش هفت ماه دیگه من سی ساله می‌شم؟ گمون کنم انسان زمانی یه بزرگسال واقعی محسوب می‌شه که تعادل داشتن رو یاد بگیره و من می‌خوام وقتی بزرگ شدم یه بزرگسال واقعی پاره‌وقت و یک کودک تمام‌وقت بشم.

 

استاد ح دیشب جواب نامه‌م رو داد و آخر نامه‌ش یه بیت شعر برام نوشته بود:

چو غنچه گرچه فروبستگی‌ست کار جهان

تو همچو باد بهاری گره‌گشا می‌باش

مگه می‌شه استاد ح چیزی ازم بخواد و نه بیارم؟ از این به بعد برنامه، باد بهاری شدنه.

۱

دریا

دیروز رفتیم بندر سیراف. بندر سیراف همون‌جاییه که داستان پریانه‌های لیاسند ماریس توش اتفاق میفته. خیلی جادوییه به شهری سفر کنی که قبلاً با یه داستان، بودن توی اون‌جا رو تجربه کردی. هر بار دریا رو می‌بینم عقلم رو از دست می‌دم. دیروز وقتی با پاهای برهنه روی شن‌های ساحل می‌دویدم و موج‌ها به پاهام می‌خوردن بلند گفتم: ممنونم! بعد جلوتر رفتم تا دریا رو بیشتر حس کنم و چشم‌هام رو بستم. به دریا گفتم: لطفاً دخترم رو ازم بگیر و خوب مواظبش باش و به وقتش اون رو بهم برگردون. طولی نکشید که خون تازه نشونه‌ای شد برای این که دریا صدام رو شنیده. توی دلم گفتم: اسمت رو می‌ذارم دریا، دخترکوچولو. منتظرم بمون. و حالا از فکر به این‌که دخترم یه پری دریایی کوچولوئه که قراره چند سالی زیر آب‌ها زندگی کنه و دریا مادرخونده‌شه، خوشحال و دلتنگم.

 

بهم گفت: خیلی زود دوباره همون‌جا می‌ایستی. اما این بار من و تو دست دریاکوچولوی خودمون رو توی دستمون گرفتیم و داریم از دریا تشکر می‌کنیم که مواظب دخترمون بوده.

۲
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان