یک چیزی رو همین الان کشف کردم: من اونقدر تشنهی ثباتم که به محض خارج شدن از حاشیهی امنم، برای خودم یک حاشیهی امن تازه میسازم و این باعث میشه که مدام مضطرب و وحشتزده باشم. مثلاً تا سال گذشته حاشیهی امن من توی خونه موندن و کار نکردن بود. از پارسال که از این حاشیهی امن خارج شدم و یکجورهایی مشغول به کار شدم، آموزشگاهی که توش کار میکنم شده حاشیهی امن تازهم و هر چیزی که تا ابد اونجا موندن من رو تهدید کنه مضطرب و وحشتزدهم میکنه. احساس میکنم تشنهی ثبات بودن رو مثل یک ژن معیوب از مامانم به ارث بردم و آخرین چیزی که میخوام، مثل مامانم شدنه. کاش در آینده مامانی نباشم که دخترش همچین حرفی دربارهش میزنه. دلم میخواد اینقدر به هر چیزی برای موندن چنگ نزنم و بهجاش، پذیرای اتفاقات تازه باشم. دلم میخواد دیسیپلین داشته باشم و بتونم روی خودم حساب کنم. دلم میخواد زمین رو زیر پای خود آیندهم محکم کنم تا ترس از فرو ریختن رو مثل یک ژن معیوب به بچهم انتقال ندم. کی میدونه؟ شاید بچهی من تونست بهجای دنبال زمین محکم گشتن، به پرواز کردن فکر کنه. پس اول بهخاطر تو، غزال کوچک، و بعد بهخاطر تو، موجود کوچکی که قراره در آینده مامانت باشم، قول میدم همهی تلاشم رو بکنم؛ زمین رو زیر پای یکیتون محکم میکنم تا پشت شونههای اونیکی بالهای سرمهای-نقرهای جوونه بزنه.