بعضی روزها احساس میکنم حالم خیلی بهتره و دیگه خود جدیدم رو پیدا کردم و دارم یک زندگی تازه رو میسازم و بعضی روزها انگار قدم از قدم برنداشتم و همون غزالیام که قلعهی شنی اطمینانش رو موجهای وحشی دریا بهتازگی خراب کردن و دلش میخواد اونقدر گریه کنه که خودش رو هم آب ببره. میدونم که باید یه کارهایی بکنم ولی بیشتر وقتها توی آفتابی که هر روز صبح روی فرش کنار پنجره پهن میشه دراز میکشم و آیسلتهای که برای خودم درست کردم رو میخورم و چند خطی توی دفترم مینویسم. نمیدونم تا کی باید خودم رو راحت بذارم و از کی باید به خودم سخت بگیرم. اون روز که قرار بود با یاسی بریم کافه بشینیم و توی دفترهامون بنویسیم، کل مسیر خونه تا اونجا رو توی اتوبوس با آهنگ better man و all too well تیلور سوئیفت گریه کردم و حتی وقتی پیاده شدم هم گریهم بند نیومد. دلم برای اون چیز جادویی و قشنگی که بینمون بود خیلی تنگ شده. روزها خیلی تند تند میگذرن. نمیخوام جوونیم رو هم موجها با خودشون ببرن. همچنان خونهی خودم رو میخوام. و زندگیای که کاملاً متعلق به من باشه. حتی اگه قرار باشه هرروز توی آفتاب پشت پنجرهی خونهی خودم گریه کنم و با اشکهام یه عالمه ابر بسازم.