دست‌هایم را در باغچه می‌کارم

این پتوس، با اون سبزی عجیبش، هم‌سن قصه‌ی من و بهزاده. چند روزی می‌شه که داره دو تا برگ تازه درمیاره و قلبم با هر بار دیدنش تندتر می‌تپه. منی که هیچ‌وقت دستم به گل و گیاه نمی‌رفت، حالا هر روز با انگشت‌هام برگ‌های پتوسم رو نوازش می‌کنم و می‌بینم که چطور زنده‌تر و سبزتر می‌شه. اگر این معجزه‌ی دوست داشتن نیست پس چیه؟

 

۲

Contract

دیشب شب واقعاً بامزه‌ای بود. چند شبه با به‌زاد قرار گذاشتیم که هر شب زبان بخونیم. از توی کلمه‌ها قصه‌های عجیب‌غریبی بیرون می‌کشیم تا زود فراموششون نکنیم. دیشب دیروقت بود که شروع کردیم به زبان خوندن. حدود دوازده. خب، اینکه کلمه‌های دیشب هم زیاد بودن و هم سخت رو نمی‌شه انکار کرد اما از یه جایی به بعد احساس می‌کردم داریم توی خواب با هم حرف می‌زنیم. اونقدر خسته و گیج خواب بودیم که دیگه نمی‌تونستیم قصه‌های معقولی برای کلمه‌ها بسازیم و فقط چرت و پرت می‌گفتیم. چرت و پرت به معنای واقعی کلمه. می‌دونی چیش برام خنده‌دار بود؟ هیچ کدوممون نمی‌گفتیم بقیه‌ش برای فردا. یعنی انگار بحث مرگ و زندگیه. با چنگ و دندون کلمه‌ها رو پیش می‌بردیم و قصه‌های بی‌ سر و ته و اغلب بی‌ادبانه‌ای می‌ساختیم و یادمه دو سه بار جلوی دهنم رو محکم گرفتم که صدای خنده‌م کسی رو بیدار نکنه. وقتی بهم گفت اینی که خوندیم آخرین کلمه بود اشک توی چشم‌هام حلقه زد. نه به دلیل رمانتیکی، که باورم نمی‌شد الان می‌تونم بخوابم. به‌زاد بعد از آخرین کلمه هی می‌گفت خوابم میاد و نمی‌خوابید. یعنی واقعاً بعد از یک ساعت و نیم چرت و پرت گفتن، جفتمون گیج شده بودیم. به هر زحمتی بود راه خوابیدن رو پیدا کردیم. می‌دونی، خیلی خسته بودیم، خیلی خوابمون میومد، خیلی کلمه‌ها شبیه به هم بودن، اما دیشب از وقت‌هایی بود که من توش عمیقاً احساس خوشبختی می‌کردم.

پ.ن: کلمه‌ای که عنوان این پسته یکی از کلمه‌های دیشبه و قصه‌ش واقعاً بی‌ادبانه‌ست. اما نشود فاش کسی آنچه میان من و توست.

۱
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان