We did not give up on love today

چیزی به ساعت یک شب نمانده. گوش‌هایم را داده‌ام به Orpheus از Sara Bareilles. دلتنگم. به تو فکر می‌کنم. آنقدر به تو فکر کرده‌ام که یادم نمی‌آید پیش از تو چه برای فکر کردن داشته‌ام. احساس می‌کنم تبدیل شده‌ام به توده‌ای از عشق و دلتنگی. هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر خوابیده‌ای و من به نفس کشیدنت وقتی که خوابی فکر می‌کنم. به حرکت چشم‌هایت زیر پلک‌هات وقتی خواب می‌بینی. چه می‌شود که آدمی‌زاد اینگونه دل می‌بندد به نقطه‌ای دور در کهکشان؟ ای کاش همین امشب تبدیل شوم به یک پرنده‌ی آبی کوچک. آن‌وقت هزار کیلومتر را بال می‌زنم و می‌آیم می‌نشینم روی دستت. آن‌هایی که عاشق نیستند چطور از این روزهای تاریک و شب‌های تاریک‌تر زنده بیرون می‌آیند؟

No fear, don't you turn like Orpheus, just stay here
Hold me in the dark, and when the day appears
We'll say
We did not give up on love today

۱

گزارش

روز دوم پریودمه و درد یه لحظه هم رهام نمی‌کنه. گرگرفتگی‌ای که زمان پریود تجربه می‌کنم حتی از این درد هم بدتره. انگار یه کوره‌ی آدم‌سوزی تومه و از قضا تمام آدم‌هایی که دارن توش می‌سوزن خودمم. دیشب قبل خواب درد امونم رو بریده بود. بهزاد داشت از خستگی بیهوش می‌شد اما وقتی متوجه شد توی چه وضعیتی‌ام قید خواب رو زد. هر چی بهش اصرار کردم که بخوابه قبول نکرد. می‌خواست باهام بیدار بمونه و راستش با وجود اینکه ناراحت بودم از بی‌خواب شدنش به خاطر من اما همزمان احساس خیلی خوشایندی داشتم. آخه این کاریه که خونواده‌ها انجام می‌دن و آره بهزاد خونواده‌ی منه.

دیشب برای اولین بار با بهزاد فیلم دیدم. Gravity. چقدر توی اون لحظه‌ها حال خوشی داشتم. انگار تنم توی اون فضای لایتناهی بیشتر از هر وقتی وصل بود بهش. باید اعتراف کنم که اگر فروردین امسال قصه‌ی من و بهزاد رو به هم گره نزده بود معلوم نبود این روزها رو می‌خواستم چطور بگذرونم. بارها گفتم و باز هم می‌گم. حضور بهزاد در کنارم مثل یه نور بی‌نهایت می‌مونه که حتی تاریک‌ترین روزها هم حریفش نمی‌شن. همون نوری که نمی‌ذاره ناامید شم و کمک می‌کنه ادامه بدم. فقط خودش می‌دونه که چقدر برام زندگیه.

راستی گفتم که دانشگاه تهران این افتخار نصیبش شد که پسر قشنگم درش حضور داشته باشه؟ :)) درس بخون غزال جون. درس بخون که پاییز سال دیگه توی دانشگاه هم مثل کوالا بچسبی بهش.

۱

نارنگی

موسیقی پاییز امسال برای من On the Nature of Daylight از Max Richter است. عصرها که خانه خلوت می‌شود و نورها کم‌تر و کم‌تر، می‌گذارم نت‌هایش ذره ذره در وجود خودم و پتوسم پخش شود. نارنگی پوست می‌کنم و به خودمان فکر می‌کنم. به پاییز سال بعد. به پاییز سال بعدترش. به اولین پاییز خانه‌مان. به تمام پاییزهایی که با هم خواهیم بود. به نارنگی‌هایی که با هم پوست می‌کنیم. می‌شود خانه‌مان به جای شوفاژ بخاری داشته باشد؟ که پوست‌های نارنگی‌ها را با دقت رویش بچینیم و بوی پاییز بپیچد در سرمان؟ می‌گویند که این روزها باید عمیق‌تر از هر وقتی در حال فرو رفت و آینده را رها کرد. که کسی نمی‌داند پاییز سال آینده چه خبر است و آیا هنوز در خانه‌هامان محبوسیم و اصلاً آیا زنده‌ایم؟ اما عزیزترینم، من برای این حرف‌ها تره‌ هم خرد نمی‌کنم. هر روز به شاخه‌ی پتوسمان که از دیوار خانه‌مان بالا خواهد رفت فکر می‌کنم و از شدت شعف برگ‌هایش را می‌بوسم. هر روز به دریایی که اولین دیدار ما را در این فصل رقم خواهد زد فکر می‌کنم و می‌بینم که شن‌ها به کف پاهایم چسبیده‌اند. هر روز آفتاب را بر تن برهنه‌ام در کنار تو حس می‌کنم. زمان چیز مضحکی‌ست. آینده‌ی ما لباس حال به تنش پوشانده و نمی‌شود رهایش کرد.

۲
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان