فانوس خیال*

می‌رسید از دور مانند هلال

نیست بود و هست، بر شکل خیال

 

نیست‌وش باشد خیال اندر روان

تو جهانی بر خیالی بین روان

 

مولانا

 

این‌ها، تا به این‌جای مثنوی، بیت‌های محبوب من‌اند. در بیت اول از انسانی گفته می‌شود که همچون خیال، هست و نیست. وجود دارد و وجود ندارد. علاقه‌ای به عرفان ندارم. پس برداشت‌های عرفانی آن را رها می‌کنم و به عشق انسان به انسان فکر می‌کنم. یکی از معانی خیال، صورت و پیکری است که به وسیله‌ی صورت چیز دیگر محسوس می‌شود؛ مانند صورت اشیاء در آینه و چشم. صورت و پیکر معشوق هم به وسیله‌ی صورت عاشق محسوس می‌شود و چشم‌های عاشق همچون آینه‌ای معشوق را به جهان می‌نمایاند.

 

در بیت بعد چنین گفته می‌شود که جهان بر همین خیال نیست‌وش روان است. خیالی که چون به چیز دیگر توجه کنند یا دست بر چشم بمالند، دیگر آن را نمی‌بینند. آرزوها و امیدها و ترس‌ها و بیم‌ها نیز از جنس خیال‌اند. آن‌ها حقیقت ثابتی ندارند و ساخته و پرداخته‌ی ذهن‌اند اما انسان‌ها سوار بر کشتی خیال در اقیانوس زندگی پیش می‌رانند و همین آرزوها و امیدها و ترس‌ها و بیم‌ها سبب حرکت و وقوع افعال در زندگی می‌شوند.

 

*خیال: نقش و نگاری که به حرکت چراغ فانوس در حرکت می‌آورده‌اند و متصدی این عمل را «خیال‌باز» و «خیال‌گردان» می‌گفته‌اند. خاقانی گوید:

در پرده‌ی دل آمد دامن کشان خیالش

جان شد خیال‌بازی در پرده‌ی وصالش

و این‌گونه فانوس را «فانوس خیال» نامیده‌اند.

 

بدیع‌الزمان فروزان‌فر

۰

وز پای فتاده سرنگون باید رفت

امروز حین صبحونه خوردن تصمیمی که گرفتم رو به بابام گفتم. می‌دونستم که مخالفه. نگاهم نمی‌کرد. من توی کله‌پاچه خوردن یه کم لوسم. آبگوشتش رو خوردم اما محتویاتش رو نه. بابام وقتی داشت حرف‌هام رو می‌شنید هی گوشت‌ها رو جدا می‌کرد و برام لقمه می‌گرفت و می‌داد دستم. زیر لب هم می‌گفت: کاین ره که تو می‌روی به ترکستان است... و باز برام لقمه می‌گرفت. می‌دونی، یه لحظه گریه‌م گرفت. این که توی اون لحظه باهام مخالف بود اما بهترین قسمت‌های کله‌پاچه رو جدا می‌کرد و برام لقمه می‌گرفت، یعنی حتی با وجود مخالفتم هم حمایتت می‌کنم. حواسم بهت هست. نگران نباش و با وجود مخالفت من باز هم هر کاری که دوست داری رو انجام بده.

می‌خواستم این چند خط بالا رو توی کانالم بنویسم؛ اما می‌دونی، این‌جا رو خیلی بیشتر از اون‌جا دوست دارم. احساس امنیت بیشتری می‌کنم. این‌جا مثل خونه می‌مونه و اون‌جا مثل یه هتل خیلی خوب. قطعاً توش خوش می‌گذره اما خونه نیست. نمی‌دونم. شاید پاکش کردم. شاید هم فقط عکس‌هایی که می‌گیرم و آهنگ‌ها و برش‌هایی از کتاب‌هایی که می‌خونم رو اون‌جا گذاشتم و کلمه‌های خودم رو فقط ریختم همین‌جا. نمی‌دونم.

می‌خوام سال آینده کنکور ارشد بدم. یعنی پنج شیش ماه دیگه. و از فردا درس خوندن رو شروع می‌کنم. خوشحالم. و کمی هم می‌ترسم. اما به قول عطار:
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت

۱

ای مهربان‌تر از برگ، در بوسه‌های باران...

امروز صبح بارون اومد. و الان دوباره داره بارون میاد. ترکیب عصر و پاییز و بارون آدم رو وامی‌داره که توی وبلاگ یه چیزی بنویسه. حیف که چند روزیه اینترنت لپ‌تاپم مشکل پیدا کرده و هنوز فرصت نشده ببرم درستش کنم. وگرنه نصف لذت توی وبلاگ نوشتن، تق و توق کردن کلیدهای کیبورده. اما عیبی نداره. همه‌ی این‌ها رو با کیبورد گوشیم تایپ می‌کنم. دیروز با کاف درباره‌ی این که راستی راستی باید با زندگیم چیکار کنم حرف زدیم. درباره‌ی تردیدها، تعلیق‌ها، ترس‌ها... راستش، تهش احساس خوبی داشتم. شاید هنوز حتی نزدیک به اطمینان هم نباشم، اما آرامش بیشتری دارم. انگار فهمیدم یه مسیری هست که هروقت بخوام می‌تونم توش قدم بذارم و این خیالم رو راحت می‌کنه. می‌دونی، آدم تا تجربه نکنه نمی‌فهمه چی براش خوبه و چی براش بده. پس بابت تصمیم‌هایی که هی می‌گیرم و هی پشیمون می‌شم خودم رو سرزنش نمی‌کنم. شاید یک چیزی دو سه ماه پیش سیاهی مطلق به نظر میومده اما الان رگه‌هایی از نور توش پیدا شده باشه. خیلی جالبه. این روزها، انگار نشونه‌ها رو دارم می‌بینم. آدم‌های مختلف چیزهایی بهم می‌گن که مثل قطعه‌های پازل کنار هم قرارشون می‌دم و چیزهایی دستگیرم می‌شه. مثلاً چند شب پیش میم یه چیز جالب بهم گفت. گفت ترکیب رها کردن و نهایت سخت‌کوشی بیشتر از هر چیزی جواب می‌ده. یعنی اینطور به قضیه نگاه کن که تو ممکنه فردا نباشی و نهایتت رو برای امروز بذار. دیدم واقعاً این تفکر آدم رو از خیلی از ترس‌ها و تردید‌ها نجات می‌ده. دلم می‌خواد راحت‌تر درباره‌ی موضوعی که این‌جا، توی سرمه، حرف بزنم. اما می‌دونی، یه کم می‌ترسم. که باز یه چیزی بگم و باز بزنم زیرش. که باز همه چیز رو رها کنم. شاید توی پست بعدی واضح‌تر درباره‌ش حرف زدم. نمی‌دونم. دوست‌های وبلاگیم رو خیلی دوست دارم. مخصوصاً دو سه نفری که رابطه‌ی صمیمانه‌تری با هم داریم و از همین‌جا شروع کردیم. حرف زدن باهاشون دلم رو گرم می‌کنه. دلم می‌خواد تا آخر پاییز، اگه سفر خونوادگیمون به گیلان جور نشه، چند روزی برم تهران. کاش بشه. کاش بتونم بالاخره برم تهران. کاش شالگردن بهزاد رو تا اون موقع کامل بافته باشم و خودم براش ببرم. کاش ولیعصر و انقلاب رو توی سرما با هم قدم بزنیم. کاش به کافه‌ها و کتابفروشی‌های گرم پناه ببریم. الان یه کم غمگینم. اما از اون غم‌های آزاردهنده نه. غمگینم و دلم گرمه. خیال‌هام مثل یه کلاه، گرمم می‌کنن. دوست داشتن بهزاد مثل همین شالی که دارم براش می‌بافم دور گردنم می‌پیچه و تا روی قلبم میاد و گرمم می‌کنه. دوست‌هایی که می‌شه گاهی باهاشون حرف زد و احساس بینهایت کرد، گرمم می‌کنن. زندگی کردن رو دوست دارم. خیلی زیاد زندگی کردن رو دوست دارم. همه‌ی این‌ها جادوی بارونه. صبح که بعد از بارون داشتم قدم می‌زدم و یه لبخند بزرگ روی لبم بود، دلم می‌خواست هزار سال دیگه زندگی کنم. الان که توی خونه‌ام و یه کوچولو غمگینم، باز هم دلم می‌خواد هزار سال دیگه زندگی کنم. دلم می‌خواد قلبم از عشق، دوستی، اندوه، ترس، لذت و خیلی چیزهای دیگه فشرده بشه. خیلی عجیبه. باورم نمی‌شه این منم که دارم این حرف‌ها رو می‌زنم. غزال صدام رو می‌شنوی؟ من از آینده‌ام. و از گذشته. زندگی کن. زندگی کن. زندگی کن.

۲
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان