روز دوم:
اولین صبح زندگیم بود که به محض این که چشمهام رو باز کردم تو رو دیدم. چی بگم از احساسی که توی اون لحظه داشتم؟ سه تا ویدیو از اون صبح توی گالری گوشیم دارم. انگشتهای دستهامون قفل همن. نور خورشید از پشت پردههای قرمز اتاق میتابه و صدای کلاغها میاد. دستهامون در آغوش هم آروم آروم میرقصن.
شب قبل چشم بازار رو با سیب زمینیهایی که خریدی درآوردی. صبح، یک ساعت تموم پختیش تا نرم بشه و بعد تازه بتونی سرخش کنی! من غر میزدم که گشنمه. یه تخم مرغ درست کن بخورم تا نمردم از گشنگی. اما تو با صبری که مخصوص خودته، سیب زمینی، سوسیس و تخم مرغ رو آماده کردی. من از سوسیسه نخوردم. یه دونه از سیب زمینیه رو امتحان کردم. بد نبود. اما نیمرویی که درست کرده بودی بهترین بود. قسم میخورم که تو بهترین نیمروهای جهان رو درست میکنی.
قرار بود بریم جمشیدیه. اما تا ظهر توی تخت بودیم. تنهامون سیر نمیشدن از هم. نمیتونستم بوسیدنت رو متوقف کنم. اما زمان رو چرا. زمان متوقف شده بود.
ظهر راه افتادیم. توی راه من مسئولیت آهنگ گذاشتن رو بر عهده گرفتم و تمام مسیر با آهنگها خوندیم. لذت بود که جای خون توی رگهام جاری میشد. جمشیدیه بیاندازه زیبا بود. و سرد. کلی قدم زدیم. تو یه گربهی قلمبه رو نوازش کردی. از تو و گربهی قلمبه عکس گرفتم. گفتم بهزاد شبیه توئه. انگار یک روحید در دو بدن. و تو حرفم رو تأیید کردی. قشنگترین عکس دنیا رو اونجا ازت گرفتم. توی اون عکس داری به من نگاه میکنی و میخندی. خب من بمیرم برای خندههای تو.
بهت گفتم دلم میخواد بریم ولیعصر. رفتیم. همین که وارد ولیعصر شدیم بغض کردم. با هم حرف زدیم. طولانی. آخ که قلبم برای صحبتهای طولانیمون توی ترافیکهای تهران. انگشتهای کوچیکمون رو توی هم قفل کردیم و قول انگشتی دادیم. و من از دستهامون عکس گرفتم.
شبش رفتیم باغ کتاب. برام پنج تا کتاب کودک و نوجوان خریدی. موقع انتخاب کردنشون، پشت جلدشون رو برات میخوندم و تو با لبخند میشنیدی و بهم نظرت رو میگفتی. کنار جودی ابوت ایستادم و تو ازمون عکس گرفتی. وقتی داشتیم از باغ کتاب میومدیم بیرون، یه پسر هفت هشت ساله رو دیدی که بستنی قیفی دستش بود. گفتی غزال یعنی اینجا بستنی داره؟ بیا بریم بستنی بخوریم. من هم در حالی که بیشتر خودم رو بهت میچسبوندم گفتم توی این سرما؟ چند ثانیه بعد، یه پسر هفت هشت سالهی دیگه رد شد و به مامانش گفت من بستنی میخوام. دلم برات ضعف رفت. توی اون لحظه تو پسر هفت هشت سالهی من شده بودی.
رسیدیم خونه و برام کوبیده لقمه گرفتی. گرسنه نبودم اما به زور اون لقمه رو بهم دادی. چقدر مواظبم بودی. چقدر مواظبم بودی بهزاد. چند دقیقه بعد تنهامون توی تخت به هم پیچید و به خواب فرو رفتم. اما مثل این که وقتی من خواب بودم تو داشتی دربارهی موهای من و طاووس و شانه به سر و چیزهای بیربط زیبای دیگه سخنرانی میکردی و دیدی که من از اول حرفهات خواب بودم. بمیرم برای اون لحظهای که فهمیدی تمام مدت داشتی با یه خرس خوابالو حرف میزدی...