صبحهای زود که با بابام میریم باغ جنت و میدویم، هر بار موقع دویدن، خودم رو در موقعیتهای مختلف تصور میکنم. مثلاً یک بار که روز قبلش مستندی دربارهی استیون هاوکینگ و انیشتین دیده بودم، موقع دویدن پاهام روی زمین قرار نمیگرفتن. یا حداقل من چنین احساسی داشتم که در فضا معلق و رهام و میتونم تا لحظهای که داستانم تموم میشه بدوم. یک بار دیگه هاروکی موراکامی بودم و با برداشتن هر قدم توی ذهنم تکرار میکردم: حفظ ریتم. یک بار هم رِین بودم، شخصیت اصلی کتاب درست مثل باران و صدای مربیش رو مدام توی گوشم میشنیدم که میگفت: نگاه به بالای تپه! هات! هات! هات!
دارم انیمهی Ergo Proxy رو میبینم. یک جایی توی اپیزود یازده میگه: من وقتی از چشم شخص سومی مشاهده بشم، جزئی از این دنیا خواهم بود. اما وقتی خودم مشاهدهگر باشم، جزء دنیا نیستم. این که بگی «من فکر میکنم بنابراین وجود دارم» اشتباهست. درستش اینه «من فکر میکنم بنابراین تو وجود داری.» صبحها وقتی که از میون درختهای کاج میدوم و نور کمجون خورشید پخش میشه روی تنم یا وقتی که از کنار درختهای اناری که از دیوار کناری باغ سرک کشیدن رد میشم و عمیق نفس میکشم به این فکر میکنم که اونها وجود دارن چون من خیال میکنم. و بعدش معمولاً یه گربه میبینم که دستهاش رو به یه درخت تکیه داده و داره خواب رو با قوسی که به خودش داده از تنش بیرون میکنه و جوری محو زیباییش میشم که احساس خالق بودنم در لحظه فرومیپاشه.
فردا اردیبهشت شروع میشه. اردیبهشتی که تهش میرسه به آزمون ارشد من. امیدوارم که نتیجه همونی بشه که میخوام. اما اگه هم نشد غصه نمیخورم. چون خیال من بینهایته و میتونم هزاران چیز زیبای دیگه رو برای خودم تصور کنم.