قاصدک

چند دقیقه‌ای می‌شه که رسیدیم خونه و من بلافاصله بعد از شستن دست و صورتم و ریختن لباس‌هایی که امروز تنم بود توی ماشین لباس‌شویی، اومدم که بنویسم. قبل از هر چیزی باید بگم که پسر! من واقعاً از طبیعت انرژی می‌گیرم! یعنی الان دیگه تقریباً مطمئنم که این، تلقین و تقلید نیست و واقعاً برای من جواب می‌ده. صبح تا عصر امروز رو توی باغی اطراف شیراز گذروندم که درخت‌های بلندش، سرهاشون رو به هم نزدیک کرده بودن و مدام توی گوش همدیگه پچ‌پچ می‌کردن و بی‌اندازه بغلی بودن. فرصت نشد همه‌شون رو بغل کنم اما اون‌هایی که بغل کردم واقعاً مهربون بودن. وقت‌هایی که نسیم خنکی می‌وزید، با رقصیدنشون نور خورشید رو هم روی تنت به رقص وامی‌داشتن. می‌تونستم تا ابد به تماشای رقصشون بشینم. قبل از ظهر با غزل رفتیم کنار دریاچه‌ی مصنوعی‌ای که اون‌جا بود نشستیم و نقاشی کردیم. من پاستل‌هام رو با خودم برده بودم و غزل مدادرنگی‌هاش رو. یکی از قشنگ‌ترین نقاشی‌های این مدتم رو کشیدم. بعد با غزل گل چیدیم و گذاشتیم لای دفترهامون. نشستن با غزل زیر سایه‌ی درخت‌های سبز، کنار آب، در سکوتی که فقط صدای کشیده شدن مدادرنگی‌ها و پاستل‌هامون روی کاغذ اون رو می‌شکست، یکی از لذت‌بخش‌ترین تجربه‌های زندگیم بود. کتاب پی‌پی جوراب‌بلند و شکلات وحشی‌م رو با خودم برده بودم و بعد از ظهر موقع خوندن پی‌پی جوراب‌بلند، ته یکی از داستان‌هاش یه نقاشی دیگه کشیدم. ته دوتا دیگه از داستان‌هاش هم نقاشی کشیدم اما فقط همون اولی رو با پاستل رنگ کردم. اون دوتا رو توی روزهای آینده رنگ می‌کنم. شکلات وحشی رو در حالی خوندم که برای اولین بار توی زندگی‌م از یه درخت بالا رفته بودم و نمی‌دونید خوندنش اون بالا چقدر چسبید. موقع خوندنش مدام تنه‌ی درخت رو نوازش می‌کردم و سعی می‌کردم از طریق دست‌هام عشقم رو بهش برسونم. چون اون اولین درختی بود که من رو در آغوش گرفت تا زمین رو از بالاتر ببینم. آخر سر هم کنار دریاچه نشستیم و به ماهی‌ها غذا دادیم. بابام رو خیلی دوست دارم. خیلی زیاد. چون تمام لذت‌های امروزم رو مدیون اونم. و همین‌طور بخش بزرگی از لذت‌های تمام زندگی‌م رو. اگه بخوام ازش فقط یک چیز یاد بگیرم، در لحظه بودنه. می‌تونم به جرئت بگم که من امروز تماماً در لحظه‌هام زندگی کردم. جز یک لحظه. لحظه‌ای که قاصدکی دیدم و در گوشش چیزی گفتم و با یه قلب پر از امید فوتش کردم میون درخت‌ها.

۴

این زندگی من است

قصد داشتم حالا که مشکل اینترنت لپ‌تاپم رو بالاخره برطرف کردم و می‌تونم با لپ‌تاپم وارد این‌جا بشم و بنویسم، دیگه با گوشی‌م تایپ نکنم؛ اما ساعت ۶:۵۵ صبحه و هوا جوری سرده که انگار یه صبح زمستونی و دیگه نهایتاً پاییزیه و نمی‌تونم از زیر پتوم بیرون بیام. دیشب تا صبح یه موتور و یه ماشین با سرعت توی خیابون‌های اطرافمون می‌چرخیدن و هر بار با شنیدن صداشون بند دلم پاره می‌شد و با تپش قلب از خواب می‌پریدم. صبح هم که بدون آلارم حدود ساعت ۶ و نیم از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. وضعیت خواب و بیداری‌م عجیب و غریب شده. آسمون پشت پنجره‌م صافه و یه تیکه ابر هم توش نیست؛ این در حالیه که دیروز هم‌زمان ابر و خورشید و باد و بارون و رعد و برق رو داشتیم. دیشب باز دچار پنیک‌اتک شدم. فاصله‌ی پنیک‌اتک‌هام داره کم می‌شه و واقعاً نمی‌دونم چرا. چون بعد اون مدتی که پیش روانپزشک می‌رفتم و دارو مصرف می‌کردم، یک دوره‌ای، دیگه از پنیک‌اتک خبری نبود و حالم بهتر شده بود. شاید باز باید از روانپزشک و دارو کمک بگیرم. از ضعف بدم میاد. از اینکه در شرایطی قرار بگیرم که هیچ کاری برای خودم از دستم برنیاد متنفرم. دلم قدرت می‌خواد. دلم می‌خواد اونقدر قوی باشم که هیچ چیزی نتونه آزارم بده. احساس می‌کنم میون زمین و آسمون معلقم و هیچ کاری جز منتظر موندن از دستم برنمیاد. خودم رو میون کلمه‌های داستان‌ها غرق می‌کنم چون فقط اون‌جاها معلق نیستم. برای مدتی خودم رو جای یه شخصیت می‌ذارم و توی یه زمان و مکان دیگه زندگی می‌کنم. مثلاً در حال حاضر یه دختر ۱۲، ۱۳ ساله‌ام که از بچگی با مامانش شکلات درست کرده و شکلات فروخته و حالا برای ماجراجویی به جنگل‌های بارانی آمازون رفته. می‌دونی، انگار یه هیولا دنبالمه و من میون داستان‌ها قایم می‌شم و تغییر قیافه می‌دم که پیدام نکنه. دلم می‌خواد برم کلاس نقاشی اما دلم نمی‌خواد بابام شهریه‌ی کلاس نقاشی‌م رو بده. در نتیجه تا زمانی که خودم نرم سر کار از کلاس نقاشی خبری نیست. و از طرفی تا نتایج نهایی آزمون ارشد نیاد و من نفهمم آیا قبول شده‌ام یا نه، و اگه قبول شده‌ام کجا، نمی‌تونم برم سر کار. کاش قبول شده باشم. کاش اولین انتخابم رو آورده باشم. کاش روز تولدم قلبم پر از شادی و هیجان باشه. چون به خودی خود، تولد ۲۴ سالگی چیز خوشحال‌کننده‌ای نداره. احساس می‌کنم چنین شادی‌ای حقمه. من کی چیز زیادی از دنیا خواسته‌ام؟ دلم می‌خواد شروع کنم و یه داستان بنویسم اما تنبلم. می‌دونم که خلق کردن می‌تونه وجود اون هیولا رو زیر سؤال ببره یا دست کم ضعیفش کنه. باید انجامش بدم. باید. چشم‌هام می‌سوزن و ازشون آب میاد. شاید چون تمام روز چشم می‌دوزم به کلمه‌ها.

۱

پناه بر عشق و کلمه‌ها

شاید باورتون نشه اما از آخرین باری که همین‌جا گفتم اینترنت لپ‌تاپم مشکل داره و وصل نمی‌شه و باید ببرم درستش کنم، هنوز نتونستم بر تنبلی‌م غلبه کنم و انجامش بدم. با گوشی وبلاگ خوندن و وبلاگ نوشتن نصف لذتش رو می‌گیره و شاید به همین دلیله که کم‌تر این‌جا هستم. کاش توی هفته‌ی آینده تمام خدایان المپ بهم کمک کنن تا لپ‌تاپم رو ببرم و درستش کنم چون واقعاً دلم می‌خواد بیشتر این‌جا بنویسم. یه دلیل دیگه‌ش هم اینه که یک وبلاگ تازه با آرشیو طولانی پیدا کردم که عاشقشم و احساس می‌کنم اگه با گوشی‌م بخونمش، بهش توهین کردم. البته طاقت نیاوردم و تا الان خیلی‌ش رو خوندم اما خب، هنوز خیلی دیگه‌ش مونده. از بعد کنکورم کتاب رو با کتاب روشن می‌کنم و قشنگ نشانه‌های اعتیاد رو در خودم می‌بینم. دلم می‌خواد حالا که تصمیم دارم بخش بزرگی از زندگی‌م رو به خوندن و نوشتن کتاب‌های کودک و نوجوان اختصاص بدم، یه کم دقیق‌تر و عمیق‌تر پیش برم. مثلاً برای خودم یک لیستی از نویسنده‌ها و مترجم‌هایی که ازشون چیزی خوندم درست کنم و بنا به تشخیص و علاقه‌م، کتاب‌های بیشتری ازشون بخونم. مدتیه که توی گودریدز فعال‌تر از همه‌جام. منی که اون اوایل نمی‌تونستم یک خط ریویو بنویسم، حالا موتورم راه افتاده و یکی از کارهای مورد علاقه‌م شده ریویو نوشتن. البته ریویوهام چندان ریویو نیستن و بیشتر شبیه یادداشت‌های کوچولوان. اما با تمام قلبم بهشون عشق می‌ورزم. وسواسم نمی‌ذاره که تمام کتاب‌هایی که تا الان خوندم رو وارد کنم ولی کی به تعداد کتاب‌ها اهمیت می‌ده؟ ای کاش زودتر نتایج نهایی آزمون ارشد بیاد. این‌که نمی‌دونم این روزها، روزهای پیش از دانشجوی ارشد شدنمه یا روزهای مونده به آزمون بعدی ارشد که اسفنده واقعاً مضطربم می‌کنه. البته دروغ چرا؟ این اضطراب، زیاد و مداوم نیست و فقط یه وقت‌هایی میاد سراغم. چون یه طوری می‌شه بالاخره دیگه. فقط مرگه که چاره نداره. در نهایت به عشق و کلمه‌ها پناه می‌برم.

۲
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان