آه ای زندگی منم که هنوز، با همه پوچی از تو لبریزم

سعی می‌کنی پاهایت از مرز کاشی‌های پیاده‌رو بیرون نزند. مثل یک بازی که هر بار بی ‌آنکه بخواهی وارد آن می‌شوی و تا آنجا ادامه می‌دهی که پیاده‌رو تمام ‌شود. با اکراه قدم در کوچه‌ای آسفالت می‌گذاری که انتهایش می‌رسد به یک ساختمان چهار طبقه. ظاهر ساختمان هیچ احساسی در تو ایجاد نمی‌کند. تعدادی آجر که روی هم چیده شده‌ و در عریانی نازیبایی به تو خیره شده‌اند. زنگ طبقه‌ی سوم را فشار می‌دهی. صدایی که هیچ وقت نفهمیدی در جهان بیرون چه نمودی دارد به گوش می‌رسد. چند ثانیه بی‌ هیچ حرکتی خیره به در می‌ایستی. از جیب چپت دسته‌کلیدی بیرون می‌آوری و از میان چند کلید زنگ‌زده یکی را انتخاب می‌کنی و روی قفل در می‌اندازی. کلید به سختی در قفل حرکت می‌کند.قلقش را می‌دانی. در حالی که در را به سمت خودت می‌کشی کلید را کمی نرسیده به انتهای قفل می‌چرخانی. در با صدا باز می‌شود. هر بار که کسی وارد ساختمان می‌شود همه‌ی همسایه‌ها باخبر می‌شوند. از پله‌های کثیف و بلند بالا می‌روی. در پاگرد اول می‌ایستی تا نفسی تازه کنی. مورچه‌ها دور جسد سوسکی جمع شده‌اند. ادامه می‌دهی. در پاگرد دوم بوی ماهی می‌زند زیر دماغت. بعد از چند ثانیه مکث ادامه می‌دهی. خسته شده‌ای و به نفس نفس افتاده‌ای. در ساختمان هیچ صدایی نمی‌آید. گرد مرده در هوا پاشیده‌اند. دو سه پله‌ی آخر را به سختی بالا می‌آیی و خودت را تا پادری آبی رنگی که از کثیفی به سیاهی می‌زند می‌کشی. کمرت را به در تکیه می‌دهی و چشمانت را می‌بندی. سعی می‌کنی ضربان قلبت را به حالت عادی برگردانی.  همانطور که به در تکیه داده‌ای دستت را دراز می‌کنی و زنگ می‌زنی. صدای پرنده. دوباره. دسته کلید را که هنوز در دستت است بالا می‌آوری و به کلیدها نگاه می‌کنی. یکی را انتخاب می‌کنی و در قفل در می‌چرخانی. در به آرامی باز می‌شود. خانه تاریک است‌. چراغ راهروی کوتاهی که در مقابل در است را روشن می‌کنی. با کفش وارد می‌شوی. هیچ عجله‌ای نداری. نور چراغ راهرو فضای خانه را از سیاهی مطلق خارج کرده است. از کنار کاناپه‌ای قدیمی که در مقابل تلویزیون کوچکی قرار گرفته رد می‌شوی. از زیر در اتاق نور کم‌جانی را می‌بینی. دسته‌ی در را می‌گیری و بعد از چند ثانیه مکث به آرامی آن را به پایین هل می‌دهی. نور شمعی که تا خاموش شدنش چیزی نمانده صورتش را روشن کرده است. چشمانش را بسته و هیچ حرکتی نمی‌کند. می‌دانی که بیدار است. حالات چهره‌اش را می‌شناسی. بدون اینکه خم شوی کفش‌هایت را از پا بیرون می‌کشی و می‌خزی روی تخت. خودت را به او نزدیک‌تر می‌کنی. دستت را حلقه می‌کنی دورش و او را به سمت خودت می‌کشی. بوی موهای خیسش می‌پیچد در سرت. بی‌ آنکه چشمانش را باز کند انگشت‌هایش را روی پوست دستت می‌کشد. شمع خاموش می‌شود.

۲

نزدیک‌ترین به من که در آن دور‌ها ایستاده‌ای

از آن زمان‌هایی‌ست که احساس می‌کنم جهان همچون مایعی غلیظ با بوی متعفن در حالی که می‌جوشد بالا و بالاتر می‌آید و تا همه‌ی ما را در خود فرو نکشد دست برنمی‌دارد. خسته شده‌ام. آنقدر خسته که جهان بالا می‌آید و من دست و پا نمی‌زنم. جهان بالا می‌آید و من هیچ تقلایی نمی‌کنم. با چشمانی که کم‌نور‌تر از همیشه است به آن دورها خیره شده‌ام. جهان موج برمی‌دارد و من به اعماق فرو می‌روم و چشمانم بسته می‌شوند.

 

نور را بر پلک‌هایم احساس می‌کنم. به سختی چشمانم را باز می‌کنم. در آغوش توام و خورشید از پشت ابرهای سیاه نورش را به چشمانم می‌رساند. فروغ می‌گوید:  از آینه بپرس نام نجات‌دهنده‌ات را. حالا می‌فهمم چرا هر بار که به آینه نگاه می‌کنم تو را در کنار خودم می‌بینم. چسبیده به خودم.

 

می‌بینم که این بار جهان از پاهای تو بالا می‌آید غول دوست‌داشتنی من. حلقه‌ی دست‌هایم را بر دور گردنت تنگ‌تر می‌کنم. چشمانم را می‌بندم. دوستم داری؟

 

محکم‌تر در آغوشم بگیر. می‌بینی؟ از همان اول گفته بودم که من پرواز کردن بلدم. روی کدام ابر فرود بیایم؟

۱

مثل یک گربه، همین جا، روی همین تخت، لم بده

زمان حال، همین اتاق است. در و پنجره را می‌بندم، پرده را می‌کشم و روی همین تخت در آغوشت فرو می‌روم. به یک ساعت نمی‌رسد؛ در حالی که تلاش می‌کنم از خواب بیدارت نکنم، آرام از آغوشت می‌خزم بیرون، نوک پا نوک پا می‌روم سمت پنجره و از گوشه‌ی پرده با ترس به بیرون خیره می‌شوم. چند ثانیه بعد قفل در و پنجره را چک می‌کنم و از کشیده شدن کامل پرده مطمئن می‌شوم و باز آرام می‌خزم در آغوشت. هنوز هستی. هنوز هستم.

۰

می‌توان شیفته‌ی آسمان بود حتی از میان خرابه‌ها

همه‌ی جهان دست به دست هم داده‌اند تا مرا به گریه بیندازند و من با چشمانی خیس بر نوک انگشتانم می‌رقصم و می‌چرخم. استیصال بر من غلبه کرده؟ هنوز نه. تمام این سال‌ها پوست روی پوستم می‌کشیدم برای همین وقت‌ها. تبدیل به کرگدنی گریان شده‌ام که می‌داند هیچ چیز او را از پا درنخواهد‌آورد اما نمی‌تواند نسبت به قلب کوچکی که آن زیرها، در اعماق، می‌لرزد، بی‌تفاوت باشد. ترسیده‌ام. به معنای واقعی کلمه ترسیده‌ام. گویی در میان خرابه‌ای نشسته‌ام و به آسمان چشم دوخته‌ام. آسمان در اینجا یک استعاره‌ است. استعاره از تو. استعاره از من که با تو آبی‌ترم.

۲
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان