خیلی غمگینم. کاش حداقل توی ارشد میشد خودمون انتخاب کنیم که چه واحدهایی رو بگذرونیم. هی به خودم میگم یه کم منعطف باش ولی مگه آدم چهقدر انرژی داره که همون رو هم صرف امتحانها و تکلیفهایی کنه که هیچ ربطی به مسیرش ندارن؟ دست کم من که به همچین انرژی نامحدودی وصل نیستم و دارم میبینم که مدتهاست نتونستم با عشق و علاقه مطالعه کنم و یاد بگیرم. ولی برای قرار گرفتن در موقعیتهایی که آرزوش رو دارم راهی جز پشت سر گذاشتن این مرحلهها ندارم. میترسم از اینکه خوندن ادبیات کودک توی دانشگاه، شعلهی شوقم به ادبیات کودک رو کوچیک و کوچیکتر کنه. واقعاً میترسم و غمگینم و بهخاطر همین باید یه کاری کنم. باید یه کاری کنم چون این غزال رو دوست ندارم و نمیخوام یه گوشه بشینم و نگاه کنم تا آتیش توی قلبم خاموش بشه. تصمیم گرفتم جای فکر کردن به اینکه کی این ترم عجیب و غریب تموم میشه، خیال کنم نیمهشب یه پری کوچولو مجوز ورودم به قلمروی جادویی ادبیات کودک رو از لای پنجرهی اتاقم میندازه تو و از فردا این فرصت رو دارم که توی اون سرزمین زندگی کنم و به همهجاش سرک بکشم و یاد بگیرم. دیگه نمیخوام به امتحانها و ددلاینها و نمره فکر کنم. دیگه نمیخوام بشینم صفحه بشمرم و مضطرب بشم. چون هر کس باید نگهبان آتشی باشه که در قلبش شعله میکشه.