شاید هم خودم یه کتاب قصه‌ام!

امروز از خودم خیلی خوشم میاد. جین آبی و تیشرت سفید پوشیدم. روی تیشرتم تصویر فیلی رو دارم که می‌خواد ادای قوها رو دربیاره. یه عالمه موگیر به موهام زدم. موگیرهای ستاره‌ای، قلبی، سنجاق. آبی و زرد و بنفش و صورتی. گوشواره‌های کلید سل دارم و ناخن‌های کوتاه با لاک صورتی. فقط ضد آفتاب زدم و بالم لبی که بوی گل می‌ده. روی کوله‌پشتی‌م پر از ابر و لک‌لک‌های در حال پروازه و یه کتاب از رولد دال توی دستم. دارم می‌رم تمرین‌کده تا با یه عالمه انسان کوچولو برای اجرای موسیقی آخر خردادشون تمرین کنم چون رهبر گروه آوازی‌‌شونم. این هم چیزهایی که توی کوله‌پشتی‌م دارم: دفتر شکوفه‌ای، جامدادی بزرگم با یه عالمه مداد و کله‌ی مداد و پاک‌کن سبز قشنگم، فلوت ریکوردر، یه مداد و پاک‌کن با طرح نت‌های موسیقی که دیشب وقتی آموزشگاه بودم همکارم بهم هدیه داد، یه بسته دستمال کاغذی برای فین‌فین‌های بهاری، کلید خونه با سرکلیدی زرافه در شب، کش موی آبی و خرده‌ریزهای دیگه. خلاصه که باید در اولین فرصت بپرم توی یه کتاب قصه.

۰

در جست‌وجوی یک دوست دریانشین

دیشب خواب دیدم حامله‌ام. هفت‌قلو. و به‌اندازه‌ی هفت‌تا زایمان درد کشیدم. به‌اندازه‌ی هفت‌تا زایمان شکست‌خورده. چون هر هفت‌تا بچه مرده بودن. و من فقط التماس می‌کردم که حداقل یکی‌شون زنده بمونن. فقط یکی‌شون. حالا نمی‌دونم به‌خاطر این خوابیه که دیدم، یا به PMS نزدیکم، اما حالم هیچ خوب نیست. دلم می‌خواد هیچ‌کس باهام حرف نزنه و هیچ‌کس دور و برم نباشه و هیچ وظیفه‌ای بر عهده‌م نباشه. اما حداقل کاری که باید تا شب انجام بدم حموم رفتن و شستن ظرف‌ها و سر کار رفتنه. امروز از اون روزهاست که احساس می‌کنم همه دارن زندگی می‌کنن و فقط منم که نشستم و دارم زندگی کردن بقیه رو نگاه می‌کنم. عصر مراسم فارغ‌التحصیلی دانشگاهه و من واسه‌ش ثبت نام نکردم و سر کار بودنم رو بهونه کردم. اما راستش وقتی متن سوگندنامه و لیست برنامه‌هاشون رو دیدم حالم به هم خورد. نمی‌خواستم حتی توی مراسم فارغ‌التحصیلی‌م هم حضور این کثافت‌ها رو حس کنم. واقعاً زندگی توی این زمان و مکان چقدر حسرت به دل آدم می‌ذاره. دلم می‌خواست یه آشنا داشتم که نزدیک دریا زندگی می‌کرد و می‌تونستم یه مدت برم پیشش بمونم. گوشی‌م رو هم خونه جا بذارم و به همه بگم ازتون خواااهش می‌کنم یه مدت فراموشم کنید. خواااهش می‌کنم. و بعد صبح تا شب کنار دریا وقت بگذرونم. اون‌قدر که رنگ پوستم عوض بشه و موهام موج‌دار بشه. اون‌قدر که یه دفتر کامل رو با کلمه‌هام پر کنم و شن‌های داغ رو لای صفحه‌هاش جا بذارم. اون‌قدر که آخر سر یه سطل پر از سنگ‌هایی که روشون نقاشی کردم داشته باشم. کاش تا هیفده شهریور که بیست و شیش سالم می‌شه بتونم چنین چیزی رو تجربه کنم. تا اون‌موقع دلم می‌خواد هر روز هفته، صبح تا شب، با بچه‌ها کلاس داشته باشم. بچه‌ها به‌اندازه‌ی دریا و درخت‌ها و ابرها من رو از دست واقعیت نجات می‌دن. کاش کلاس شنا ثبت نام کنم و مثل یه پری دریایی نفرین‌شده توی قسمت‌های کم‌عمق بی‌تابی نکنم. کاش این گوشی کوفتی رو بندازم توی چاه فاضلاب و سیفون رو بکشم. کاش دوباره به داستان‌ها پناه ببرم و بذارم با احساساتم هر کاری می‌خوان بکنن. بچه که بودیم می‌گفتیم کاش رو کاشتن سبز نشد. پس پاشم برم حموم شاید زیر دوش، خودم سبز شدم و یه فکری به حال بی‌تابی پاهای شنانابلدم کردم.

۰

مثل ماهی، مثل رودخونه، مثل زندگی

می‌خوام قصه‌ی یه ابر کوچولو رو بگم. ابر کوچولویی که اون‌قدر از زندگی می‌ترسید که تصمیم گرفته بود تا ابد پشت فانوس دریایی قایم بشه و هیچ‌جا نره. ابر کوچولویی که شکل هیچی نبود و آدم‌ها با دیدنش یادشون به هیچی نمی‌افتاد. ابر کوچولویی که انگار نخش رو به فانوس دریایی گره زده بودن و از یاد برده بودنش و حالا حالاها قرار نبود از جاش تکون بخوره. خورشید و ماه و ستاره‌ها می‌اومدن و می‌رفتن و ابر کوچولو سر جاش می‌موند. پرنده‌ها با بقیه‌ی ابرها مسابقه‌ی پرواز می‌ذاشتن و ابر کوچولو سر جاش می‌موند. بچه‌ها زمین می‌خوردن و بلند می‌شدن و یاد می‌گرفتن راه برن و ابر کوچولو سر جاش می‌موند. سر جاش می‌موند و هیچ خطری تهدیدش نمی‌کرد و هیچ‌وقت بهش خوش نمی‌گذشت. فقط سر جاش می‌موند و می‌موند. اما یه روز که خیلی احساس تنهایی می‌کرد، به قلنبه‌های دور تا دورش نگاه کرد و دید نمی‌تونه تکونشون بده. هرچی زود زد نتونست حتی به‌اندازه‌ی یه قدم لاک‌پشت حرکت کنه. زد زیر گریه. هفت شبانه روز گریه کرد. اون‌قدر که مدرسه‌ها رو تعطیل کردن و بانک‌ها رو تعطیل کردن و همه موندن توی خونه‌هاشون. بعد از هفت شبانه روز که گریه‌ی ابر کوچولو تموم شد، توی پنجره‌ی بالای فانوس دریایی چشمش افتاد به خودش. یعنی اینی که می‌دید واقعاً خودش بود؟ از قلنبه قلنبه‌های دور و برش خبری نبود و آب رفته بود. کوچولوتر شده بود و توی جیب بزرگ یه کت جا می‌شد. سرش رو چرخوند که خودش رو بهتر ببینه. حرکت کرد. اون‌قدر نرم حرکت کرد که فکر می‌کردی یه نفر داره با کاردک خامه‌ی روی کیک تولد رو می‌کشه. سر جاش چرخید. مثل یه ستاره. بالا پرید. مثل یه خرگوش. و راه افتاد. مثل قطار. از اون روز ابر کوچولو فقط حرکت می‌کرد و حرکت می‌کرد. و فقط وقت‌هایی سر جاش می‌موند که آدم‌ها بهش مثل یه آینه نگاه می‌کردن و خیال‌هاشون رو توش می‌دیدن. اون‌وقت‌ها به‌اندازه‌ی یه چیلیک سر جاش می‌موند و عکسش رو که به یادگار می‌ذاشت، باز راه می‌افتاد. مثل ماهی. مثل رودخونه. مثل زندگی.

۲

قارچ کوچولو

دوستت دارم. به‌اندازه‌ی سپیدارهایی که چهارزانو توی سایه‌شون نشستم و ازم عکس گرفتی. به‌اندازه‌ی قارچ کوچولویی که اول دفترم کشیدی چون فکر می‌کردی از دستت ناراحتم. به‌اندازه‌ی دقیقه‌های آخر قبل از خواب که بی‌وقفه قربون صدقه‌م می‌ری و نوازشم می‌کنی. به‌اندازه‌ی کل‌کل‌هامون. به‌اندازه‌ی پشت گردنت که بوسه‌گاه منه. به‌اندازه‌ی املت‌هایی که برام درست کردی. به‌اندازه‌ی لکه‌های سس روی پیرهنت. به‌اندازه‌ی پست‌هایی که توی اینستاگرام برام می‌فرستی. به‌اندازه‌ی موهای فرفری‌ت. به‌اندازه‌ی رقصیدنت با پلی‌لیست عجیب غریبت. به‌اندازه‌ی کوچه‌ی ۸ باغ حوض. به‌اندازه‌ی موچی کیک‌تولدی. به‌اندازه‌ی مژه‌های بلند و زیبات. به‌اندازه‌ی جنگ‌های بوسه‌ای‌مون. به‌اندازه‌ی پاهای تپل و مهربونت. به‌اندازه‌ی اسمت. به‌اندازه‌ی حرکت ابرهایی که از پنجره‌ی اتاق‌خواب بهم نشون دادی. به‌اندازه‌ی گل کاغذی صورتی‌ای که نشوندی میون موهام. به‌اندازه‌ی آغوش حوله‌ای‌ت بعد از حموم. به‌اندازه‌ی حرف‌های جدی‌مون. به‌اندازه‌ی شوخی‌هات وسط فیلم جدی‌ای که داشتیم توی سینما می‌دیدیم. به‌اندازه‌ی لاک‌های یاسی‌ای که به ناخن انگشت‌های پام زدی. به‌اندازه‌ی عکس‌های زشتی که وقت و بی‌وقت ازم می‌گیری. به‌اندازه‌ی موگیرهایی که برام خریدی. به‌اندازه‌ی چایی‌هات. به اندازه‌ی چروک‌های پیرهنت. به‌اندازه‌ی پایین پاچه‌های شلوارت. به‌اندازه‌ی بوسه‌های خیست. به‌اندازه‌ی گریه‌هات توی بغلم. به‌اندازه‌ی خودت. دوستت دارم.

۱

اشک پری دریایی

دستمالی که در یک جهان موازی به عنوان پری دریایی باهاش اشک‌هام رو پاک کردم:

پ.ن: توی کارت‌پستال فروشی آینده‌م، سنگ‌هایی که روشون نقاشی می‌کنم رو هم می‌فروشم.

۰

حواسم بهتون هست، کوچولوها!

یک چیزی رو همین الان کشف کردم: من اون‌قدر تشنه‌ی ثباتم که به محض خارج شدن از حاشیه‌ی امنم، برای خودم یک حاشیه‌ی امن تازه می‌سازم و این باعث می‌شه که مدام مضطرب و وحشت‌زده باشم. مثلاً تا سال گذشته حاشیه‌ی امن من توی خونه موندن و کار نکردن بود. از پارسال که از این حاشیه‌ی امن خارج شدم و یک‌جورهایی مشغول به کار شدم، آموزشگاهی که توش کار می‌کنم شده حاشیه‌ی امن تازه‌م و هر چیزی که تا ابد اون‌جا موندن من رو تهدید کنه مضطرب و وحشت‌زده‌م می‌کنه. احساس می‌کنم تشنه‌ی ثبات بودن رو مثل یک ژن معیوب از مامانم به ارث بردم و آخرین چیزی که می‌خوام، مثل مامانم شدنه. کاش در آینده مامانی نباشم که دخترش همچین حرفی درباره‌ش می‌‌زنه. دلم می‌خواد این‌قدر به هر چیزی برای موندن چنگ نزنم و به‌جاش، پذیرای اتفاقات تازه باشم. دلم می‌خواد دیسیپلین داشته باشم و بتونم روی خودم حساب کنم. دلم می‌خواد زمین رو زیر پای خود آینده‌م محکم کنم تا ترس از فرو ریختن رو مثل یک ژن معیوب به بچه‌م انتقال ندم. کی می‌دونه؟ شاید بچه‌ی من تونست به‌جای دنبال زمین محکم گشتن، به پرواز کردن فکر کنه. پس اول به‌خاطر تو، غزال کوچک، و بعد به‌خاطر تو، موجود کوچکی که قراره در آینده مامانت باشم، قول می‌دم همه‌ی تلاشم رو بکنم؛ زمین رو زیر پای یکی‌تون محکم می‌کنم تا پشت شونه‌های اون‌یکی بال‌های سرمه‌ای-نقره‌ای جوونه بزنه.

۰

موقت

بچه‌هایی که ایمیلتون رو برام فرستادید، من رو ببخشید که هنوز براتون نامه ننوشتم. نشد و نتونستم که توی این دو هفته به قولم عمل کنم. اما ایمیل همه‌تون رو ذخیره کردم و کم کم براتون می‌نویسم. قول انگشتی. دوستتون دارم و مرسی که دوست نامه‌ای‌م شدید.

۰

بداهه زندگی کردن و نامه نوشتن در بهار

می‌خوام توی این دو هفته‌ای که از فروردین باقی مونده بداهه زندگی کردن رو تمرین کنم. منظورم اینه که تمرین کنم در عین حال که بداهه پیش می‌رم خودم رو هم خیلی زیاد دوست داشته باشم؛ هم خود الانم رو، هم خود آینده‌م رو. این برام خیلی قشنگ‌تر از اینه که مثل یه ربات برای لحظه به لحظه‌م برنامه‌ریزی کنم و با این کار وسواس و کمال‌گرایی و اضطرابم رو هم تشدید کنم. می‌خوام نهایت برنامه‌ریزی‌م این باشه که هر روز صبح کارهای ددلاین‌دارم رو توی دفترچه‌ی زرد خورشیدی‌م بنویسم تا چیزی فراموش نشه. آخر فروردین میام می‌نویسم که بداهه زندگی کردن چطور برام پیش رفته.

یک کار بامزه‌ی دیگه هم می‌خوام بکنم. می‌خوام توی این چهارده روز هر روز برای یک نفر نامه بنویسم. اگه دوست دارید یکی از اون چهارده نفر باشید می‌تونید برام کامنت خصوصی بذارید و ایمیلتون رو برام بفرستید تا دوست‌های نامه‌ای بشیم. مهم نیست از قبل همدیگه رو می‌شناسیم یا نه. منتظرتونم.

۰

Perfect Days

بهار من امروز شروع شد.
صبح زود با بابام و غزل و دوچرخه رفتیم باغ جنت. توی راه شیرکوچولو خوردم. اون‌جا بین ردیف‌های منظم درخت‌های سرو رکاب زدم و اجازه دادم باد بهاری موهام کوتاه و چتری‌هام رو برقصونه. با صدای بلند به کلاغ‌ها سلام کردم. درخت‌ها رو بغل کردم و یکی‌شون هم شد درخت من. روی چمن‌ها، زیر یه درخت با شکوفه‌های صورتی دراز کشیدم. از هرچی جوونه‌ی سبز و شکوفه‌ی صورتی و سفید بود عکس گرفتم. ادای دوتا از آدم‌هایی که داشتن دور و برمون ورزش می‌کردن رو درآوردم چون حرکاتشون شبیه استاد شیفو و پاندای کنگ‌فوکار بود. با بابام و غزل عکس‌های بامزه گرفتیم. به صدای چرنده‌ها و پرنده‌ها گوش دادم. آفتاب گرفتم. راه رفتم. دویدم. سعی کردم بلند بپرم. خندیدم. زنده بودم.
حالا هم می‌خوام یه کم بخوابم. بعد چتری‌هام رو بشورم و با کیک اسفناجی که مامانم می‌خواد درست کنه بریم خونه‌ی عزیزجونم. امشب خونه‌ی عزیزجونم می‌خوابیم.

۱

آرزوی تازه

خدایا لطفاً توی سال جدید من رو یه معلم موسیقی کودک محشر و یه نوازنده‌ی حرفه‌ای ریکوردر کن. یه ریکوردر Mollenhauer هم می‌خوام. ممنونم.

۰
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان