هر نیمهشب کسی
با آخرین نفسهایش
فریاد میزند: آزادی!
و کودکان از خواب میپرند
کودکانی که با هزاران قصه، بر ملحفههای پر از ستارهی تختهایشان به خواب رفته بودند
کودکانی که کارشان بالا رفتن از ساقهی لوبیای سحرآمیز بود و رسیدن به ابرها
و با قلبهای کوچکشان که محکمتر از همیشه میتپد، بیدار میمانند تا طلوع خورشید
و بعد راه میافتند در کوچهها و فریاد میزنند: آزادی!
تا نیمهشب فریاد میزنند: آزادی!
تا آخرین نفسهایشان فریاد میزنند: آزادی!
و با آخرین فریادشان کودکی از خواب میپرد...