خونه

دیشب بعد از کلی وقت دو سه ساعت تلفنی با بهزاد حرف زدم. این مکالمه شبیه به مکالمه های پیشینمون نبود و حقایقی رو آشکار کرد. حقایقی که نشون می داد من و بهزاد اونقدری توی این رابطه فرو رفتیم که علاوه بر قربون صدقه های معمول بتونیم از واقعیت های زندگیمون طولانی حرف بزنیم. راستش الان می دونم که مسیر سختی پیش رومونه اما بیشتر از اون از این مطمئنم که این پسر با تمام ویژگی هاش انتخاب ازلی و ابدی منه و ازش دست نخواهم کشید. تصمیم گرفتم یکی دو هفته ی دیگه برم تهران. دیگه برام مهم نیست جهان چه جبرهایی رو بر من تحمیل کرده و می کنه. می خوام برم خونه. تن بهزاد خونه ی منه و من دیگه هیچی جز این نمی فهمم. من بی تاب تر از همیشه م و این بی تابی هر ثانیه بیشتر از ثانیه ی قبلش می شه. تمام جهان پوچ جلوه می کنه و تنها معنایی که به عقلم می رسه لمس تنشه. بالاخره دارم می رم خونه و این جمله یه دسته پرنده ی آبی رو توی دلم به پرواز درمیاره.

۳

نیمه شب

باد پاییزی، از میان پنجره‌ی نیمه باز اتاق، بر من می‌وزد
ماه، دستانش را دراز می‌کند و مرا در بر می‌گیرد
ستاره‌ها، خیره در چشمانم، سرود انتظار می‌خوانند
و من، لب‌هایم را با بوسیدنت جاودانه می‌کنم
تنت، چشمه‌ی آب حیات است و چشمانم، خضروار، در میان تاریکی‌ها جستجویش می‌کنند
تو زاده شدی تا بهینِ مخلوقات باشی
و من، بچه‌آهویی که در دشت‌های قلمرو پهناور تنت، سرخوشانه، جست و خیز می‌کنم
کهنه‌شراب لب‌هایت را می‌نوشم و این بار، دشت‌های قلمرو تنت را، مست، فتح می‌کنم...

۰

بدان مثل که شب آبستن است روز از تو...

از دیروز ظهر تا چند ساعت پیش به معنای واقعی کلمه مستاصل بودم. اونقدری که دلم می‌خواست بزنم زیر همه چیز و همه کس. نه تنها قید کنکور ارشد رو بزنم که همین دو ترم آخر کارشناسی رو هم رها کنم و یه گوشه بشینم تا زندگی بگذره و تموم بشه. گمون می‌کنم جسمم توی این آشفتگی بی‌تقصیر نبود. تب و لرز و ضعف داشتم. به طرز هولناکی آبریزش بینی داشتم و دستگاه گوارشم هم طبق معمول سر ناسازگاری گذاشته بود. کاملا ناتوان بودم. اما الان خیلی بهترم. هم جسمم دوباره جون گرفته هم مقدار قابل توجهی امید بهم تزریق شده. خودم رو بلدم. وقت‌هایی که بهزاد به هر دلیلی سرش شلوغه و کمتر می‌‌تونم باهاش حرف بزنم خیلی به هم می‌ریزم. اونقدر که توی جسمم هم نمود پیدا می‌کنه. این روزها هم درگیر پروژه‌ی کارشناسیشه و دقیقا اوضاع از همین قراره. امروز که کارهای پروژه‌‌ش تا حدود زیادی پیش رفته بود تونستم بیشتر باهاش حرف بزنم. و خب این گفت و گو جون دوباره به من داد. امروز عصر کلاس متون منتخب نثر ادبی داستانی داشتم با استادی که می‌تونم بگم قشنگ‌ترین استاد این ترممه. اونقدر زیباست که آدم دلش می‌خواد ساعت‌ها بشنودش. بعد از کلاس با هم مکالمه‌‌ی کوتاهی داشتیم که توی اون مکالمه بهم گفت تو حال و هوایی شبیه به حال و هوای دوران دانشجویی من داری. و من واقعا از این مقایسه به وجد اومدم. فکر کن یه زمانی من هم مثل اون اینقدر به ادبیات مسلط باشم و شنیدنم اینقدر لذت‌بخش باشه. وه! پس فعلا برنامه جنگیدن برای زیباتر شدنه. حالا ما ستاره می‌شمریم تا که شب چه زاید باز...

۲

عشق و سودا و هوس در سر بماند/ صبر و آرام و قرار از دست رفت

توی این مدتی که زندگی کردن برام واقعا سخت شده و بیشتر شب‌ها با گریه می‌خوابم تنها ریسمانی که من رو به زندگی وصل نگه می‌داره تویی. استاد مثنویم توی کلاس هفته‌ی پیش می‌گفت معشوق جوری وجود عاشق رو پر می‌کنه که دیگه هیچ حفره‌ای باقی نمی‌مونه که برای پر کردنش احساس نیاز کنه. من یه حفره‌ی بزرگم بهزاد. اونقدر بزرگ که اگر آب تمام اقیانوس‌ها رو هم درونم بریزی پر نمی‌شم. اما تو تونستی پرم کنی. به قول استاد مثنویم چشم و دلم رو سیر کردی. این‌ها رو گفتم که بدونی غمگین بودنم از خالی بودن نیست. لبریزم. لبریزم از تو و عشقت. فقط بی‌تابم. می‌دونم که باید صبور بودن رو یاد بگیرم. می‌دونم که این تازه اولشه. ولی این روزها بی‌تاب‌تر از همیشه‌م و احساس می‌کنم تا نفست رو روی پوستم حس نکنم آروم نمی‌گیرم. دلتنگم و تنها چیزی که می‌تونه خوشحالم کنه لمس کردنته. از آینده می‌ترسم و دلم می‌خواد سرم رو توی تیشرتت فرو کنم و جز تنت همه چیز رو انکار کنم. منِ بی‌نیاز از جهان، در برابر تو تماما نیازم. تا چند بشمارم که شب‌ها سرت رو روی بالش من بذاری؟ چند تا درنا بسازم تا سرانگشت‌هام وصل شن به پوست تنت؟ اشک و کلمه‌ها توی چشم‌هام می‌لرزن. به قول سعدی: با قوت بازوان عشقت/ سرپنجه‌ی صبر ناتوان است. سخنی باقی می‌مونه؟

۳

اون روی سگ

هر روز که می‌گذره بیشتر می‌فهمم چقدر گره‌های بازنشده توی رابطه‌م با خونواده‌م هست و اگر برای مدت زمانی همه چیز خوب پیش می‌ره به این معنی نیست که ‌اون گره‌ها باز شدن بلکه فقط هر دو طرف از ایجاد گره‌های جدید خسته شدیم. به محض اینکه یه مدت می‌گذره و خستگیمون در می‌ره شروع می‌کنیم به ور رفتن با گره‌های قدیمی و اگر مدت زمان نسبتا طولانی‌ای انکارشون کرده باشیم که زمان رو از دست نمی‌دیم و تمام توانمون رو می‌ذاریم روی گره‌های جدید و گره‌‌هایی که می‌تونستیم ایجاد کنیم و نکردیم رو جبران میکنیم. دیگه من اون غزال نوجوون و سرکش نیستم و نمی‌شه همه چیز رو انداخت گردن سن و سال و هورمون. می‌بینم که چقدر بزرگ‌تر و عاقل‌تر شدم. اما خونواده‌م؟ نه. اینکه تغییر کردن فقط یه توهم خودساخته‌ست. خیلی دلم می‌خواد بدونم اولین بار کی تصمیم گرفت از پدر و مادر بت بسازه. دیگه حتی نمی‌تونم خودم رو با این جمله گول بزنم که آره این شکلی بزرگ شدن و تمام توانشون رو گذاشتن که در حد خودشون پدر و مادر خوبی باشن. نذاشتن. حداقل در مورد مامانم این رو مطمئنم. بابام هم اگر تلاشی کرده کافی نبوده و آره من برای تلاشی که کافی نیست و نتیجه نمی‌ده تره هم خرد نمی‌کنم. این دو نفر که از دید بقیه پدر و مادر خیلی خوب و فداکاری هم هستن چاله‌هایی توی روح و روان من حفر کردن که تا هزار سال دیگه هم پر نمی‌شه. بعضی وقت‌ها واقعا ازشون متنفر می‌شم. روزی که تصمیم گرفتن خواهرم رو هم به جمع گرم خونواده‌مون اضافه کنن با خودشون چه فکری می‌کردن؟ که آره ما اونقدر پدر و مادر کاملی هستیم که حیفه فقط یه بچه از نعمت داشتن ما بهره ببره؟ همین تصمیم احمقانه‌شون باعث شد که به جای دو نفر سه نفر بیل دست بگیرن و توی روح و روانم چاله بکنن. آره. از هر سه تاشون متنفرم. دلم می‌خواد رهام کنن. اما خوب می‌دونم تا زمانی که توی این خونه‌م رهایی‌ای وجود نداره. ‌آفرین غزال. به جای خوبی رسیدی. می‌تونی ماتحت گشادت رو از زمین جدا نکنی و تا ابد توی این شکنجه‌گاه اسیر بمونی یا بلند شی و خودت رو پاره کنی که سال دیگه این موقع تهران باشی. کیلومترها دور از این شکنجه‌گاه. جایی که خودت هستی و معشوقت و ادبیات. تو و معشوقت و ادبیات. می‌فهمی؟ فقط تو و معشوقت و ادبیات!

۵
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان