دیشب بعد از کلی وقت دو سه ساعت تلفنی با بهزاد حرف زدم. این مکالمه شبیه به مکالمه های پیشینمون نبود و حقایقی رو آشکار کرد. حقایقی که نشون می داد من و بهزاد اونقدری توی این رابطه فرو رفتیم که علاوه بر قربون صدقه های معمول بتونیم از واقعیت های زندگیمون طولانی حرف بزنیم. راستش الان می دونم که مسیر سختی پیش رومونه اما بیشتر از اون از این مطمئنم که این پسر با تمام ویژگی هاش انتخاب ازلی و ابدی منه و ازش دست نخواهم کشید. تصمیم گرفتم یکی دو هفته ی دیگه برم تهران. دیگه برام مهم نیست جهان چه جبرهایی رو بر من تحمیل کرده و می کنه. می خوام برم خونه. تن بهزاد خونه ی منه و من دیگه هیچی جز این نمی فهمم. من بی تاب تر از همیشه م و این بی تابی هر ثانیه بیشتر از ثانیه ی قبلش می شه. تمام جهان پوچ جلوه می کنه و تنها معنایی که به عقلم می رسه لمس تنشه. بالاخره دارم می رم خونه و این جمله یه دسته پرنده ی آبی رو توی دلم به پرواز درمیاره.