قرنطینه

فکر می‌کردم هفده شهریور که بشه و من بیست و چهار ساله بشم همه‌چیز تغییر می‌کنه و دیگه همون غزال شونزده شهریور و روزهای قبلش نخواهم بود. دقیقا هر سال همین‌طوره. انتظارم از روز تولدم یک چیزی در حد اومدن پیتر پن و تینکر بل سراغم و بردنم به نورلنده. یعنی می خوام بگم منتظر جادو در این ابعادم. و می‌دونی چی جالبه؟ این‌که نه تنها جادویی اتفاق نمی‌افته، که بعضا در حد روزهای عادی قبلش هم قابل تحمل نیست. امسال هم از اون سال‌هایی بود که توی ساعات پایانی هفده شهریور دلم می‌خواست داد بزنم: زمان رو به عقب برگردونید! من حقم رو از تولد بیست و چهار سالگی‌م نگرفتم! اما آیا واقعا حقم بیشتر از اون چیزی بود که نصیبم شده بود؟ گمون نمی‌کنم. چون منبع اون جادویی که هر سال انتظارش رو می‌کشم، خودمم. پس لابد خودم هیچ جادویی رو به خودم هدیه ندادم. نمی‌دونم. فقط می‌دونم که دلم نمی‌خواد برای دیدن پیتر پن و تینکر بل و رفتن به نورلند تا تولد بیست و پنج سالگی‌م صبر کنم. اصلا کی گفته که پیتر پن فقط توی روزهای تولد سر و کله‌ش پیدا می‌شه؟ می‌دونی مشکل کجاست؟ این که با وجود این که زمان برام چیز مسخره‌ایه، شیفته‌ی مبداهای زمانی‌ام. اول هفته، اول ماه، اول سال، سالگردهای تولد و... و فکر می‌کنم برای انجام هر کاری، به معنی واقعی کلمه هر کاری، باید از یک مبدا زمانی شروع کنم. وسواسم هم میاد وسط و این موضوع رو تشدید می‌کنه. و بعد، من رو می‌بینی که یه گوشه دراز کشیدم تا ساعت رند بشه یا به یکی از این مبداهای زمانی برسم و زندگی‌م رو شروع کنم. حتی همین الان که می‌خوام از غصه خوردن برای از دست دادن روز تولدم دست بکشم هم، زمان دوباره برای شروع رو فردا در نظر گرفتم و تازه، ته دلم هم به خودم افتخار می‌کنم که یک روز دوشنبه رو برای شروع انتخاب کردم! واقعا که!

 

ثبت نام اینترنتی دانشگاهم تقریبا انجام شده و حالا باید منتظر باشم تا کارشناس آموزش برام انتخاب واحد کنه. کلاس‌ها از بیست و هفت شهریور شروع می‌شه. یادمه یه بار بهزاد بدموقع خوابید و به طبع، بدموقع هم بیدار شد. می‌گفت وقتی بیدار شدم فکر می‌کردم باید برم مدرسه، بعد یادم اومد که من دیگه مدرسه نمی‌رم و دانشجوام و باز ذهنم تا دانشگاه کارشناسی‌م بیشتر نرفت، یه کم گذشت و فهمیدم که من مدت‌هاست دانشجوی ارشدم و اصلا کلاس ندارم. اون برای چند ثانیه زمان رو گم کرده بود و من هم این روزها چنین حالی دارم. زمان رو گم کردم. نمی‌تونم باور کنم که دانشجوی ارشدم. بعضی وقت‌ها به مامان و بابام نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم آیا اون‌ها هم بعضی وقت‌ها زمان رو گم می‌کنن و وقتی به من و غزل نگاه می‌کنن متعجب و گیج می‌شن و از خودشون می‌پرسن چطور ممکنه من بچه‌ای داشته باشم؟ اون هم توی این سن و سال؟ یا این گم شدن در زمان از ویژگی‌های دهه‌ی بیست زندگی آدم‌هاست؟

 

توی مدت اخیر آدم‌های زیادی رو از زندگی‌م حذف کردم. نه به این دلیل که آدم‌های بدی بودن، نه. صرفا چون احساس می‌کردم توانایی ارتباط برقرار کردن باهاشون رو ندارم. ممکنه از نظر خیلی‌هاشون این کارم بچگانه و زشت به نظر بیاد اما احساس می‌کردم دیگه زنگ خطر اضطراب و فکر و خیال‌های افسارگسیخه‌م داره به صدا درمیاد و نمی‌تونم ادامه بدم. نظرهای وبلاگم رو هم بستم و تقریبا خودم رو قرنطینه کردم. حتی قصد ندارم کانال‌ها و وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کردم رو دیگه بخونم. حداقل تا زمانی که حالم بهتر بشه و مطمئن بشم اون‌قدری بالغ شدم که به کسی آسیب نزنم و به شکل غیر قابل کنترلی تاثیر نگیرم.

فرزندخوانده

قصد داشتم همین که از سفر برگشتیم، بیام توی وبلاگم مفصل بنویسم؛ اما حالا تقریباً یک هفته از برگشتنمون گذشته و من هنوز یک کلمه هم ننوشتم. نتایج نهایی آزمون کارشناسی ارشد اومد. گرایش ادبیات کودک و نوجوان دانشگاه شیراز (روزانه) قبول شدم. این رو دو سه روز مونده به پایان سفرمون فهمیدم. وقتی که داشتیم از ماسوله برمی‌گشتیم ماسال و آنتن و اینترنت توی جاده ضعیف بود. هم شوکه شده بودم، هم خوشحال بودم و هم غمگین. عاشق رشته‌ای‌ام که قراره بخونم. با تمام وجودم می‌خواستمش. اما دانشگاهم؟ نه، اصلاً انتظارش رو نداشتم. چون سال‌های پیش با رتبه‌های بالاتر از من هم، گرایش ادبیات کودک و نوجوان دانشگاه شهید بهشتی تهران رو آورده بودن. منتظر تهران بودم. اما یکی از غزال‌هایی که درونم زندگی می‌کنه و عاقل‌تر و مهربون‌تر از بقیه‌ست بهم یادآوری کرد که باید به خودم افتخار کنم. گرایش ادبیات کودک و نوجوان دانشگاه شیراز اولویت دومم بود و قبول شدن توی دومین چیزی که با قلب خودت انتخاب کردی کم چیزی نیست. من از یه دانشگاه غیر انتفاعی رسیدم به دانشگاه شیراز. اون هم توی رشته‌ای که ظرفیت روزانه‌ش توی کل کشور کمتر از بیست نفره. همه‌ی این‌ها باید من رو خوشحال می‌کردن اما فکر تهران نرفتنم نمی‌ذاشت تمام و کمال خوشحال باشم. هنوز هم یه غمی روی قلبمه. توی پوست خودم نمی‌گنجم که قراره دانشجوی ادبیات کودک و نوجوان بشم اما غمگینم. نمی‌دونم. شاید این غم فقط هم مربوط به تهران نرفتنم نباشه. چون اگه یادتون باشه، موقعی که نتایج اولیه و رتبه‌م اومد باز هم غمگین بودم. شاید باید بپذیرم که قرار نیست هیچ‌وقت این غم رهام کنه. غمی که معلوم نیست از کجا اومده و تا کی قراره باهام بمونه. شاید بهتره صبر کنم تا پاییز بشه. بعد، دست غمم رو بگیرم و با هم بریم دانشکده‌ی ادبیاتی که روبروی حافظیه‌ست و دیگه از این به بعد مال ماست و ببینم آیا این غم باهام سر کلاس‌ها و توی کتابخونه هم میاد؟ اگه اومد می‌فهمم که دیگه وقتشه به عنوان فرزندخونده‌م قبولش کنم.

۱
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان