قسم به نور، به تو

زیبایی تو برای این جهان غیر عادی‌ست و من هر صبح، پیش از صدای پرستوها، زیباییت را می‌شنوم. تو مثل کمد لباس‌ کودکی‌هایم هستی. وقتی ترسیده‌ام، وقتی آن بیرون هیچ چیزی برای چنگ انداختن نیست، وقتی در سکوت می‌بینم که سبزی چشمانم می‌لرزد، مرا در خود پنهان می‌کنی. می‌دانم که ساعت‌ها در تو ماندن، حتی شمعی در تاریکی مطلق آن بیرون روشن نمی‌کند، اما این‌جا، در تو، با خورشید چای می‌نوشم و شکلات‌هایم را با ابرهای پنبه‌ای تقسیم می‌کنم.

۱

یازده

عزیزم
طاقتم تمام شده.
پس کِی می‌توانم مثل یک ماهی قرمز کوچک در گودی گردنت شیرجه بزنم؟

۳

دوازده

تندتر بدو. بندهای کوله‌پشتی‌ات را محکم گرفته‌ای. فقط به روبرو نگاه کن. فقط به روبرو. می‌بینی که دیوارها فرو می‌ریزند. می‌بینی که زمین دهان باز می‌کند. نترس.  جهان ناپدید می‌شود یا چشمان من؟ هنوز پاهایت هستند. دستم را مشت می‌کنم. انگشت‌هایت. چرا هر چه جلوتر می‌روم کم‌تر می‌بینم؟ ماه کو؟ فقط به روبرو نگاه کن. آن گودال...! می‌چرخی و پایین می‌روی. چشمانت را نبند. تاریکی را ببین. هنوز می‌توانی ببینی. هنوز می‌توانی تاریکی را ببینی. چرا به انتها نمی‌رسم؟ چشمانت را باز کن. شماها؟ در حلقه‌ای به دورت می‌چرخند. زیر لب زمزمه می‌کنند. چه می‌گویند؟ چرا نمی‌فهمم؟ نمی‌فهمی چه می‌گویند. گوش‌هایت. بلند شو. بلند شو. هنوز دست‌هایت هستند. در شیشه‌ای را هل می‌دهی. از محفظه‌ی شیشه‌ای بیرون می‌آیی. برهنه‌ام. تندتر بدو. بهشان نگاه نکن. نمی‌بینم. اما هنوز می‌توانی لمس کنی. بدو. آخ. پاهایم. تندتر بدو. با کدام پا؟ خودت را روی زمین بکش. چنگ بینداز به هر چه هست. چه می‌گویی؟ چه می‌گویی؟ نمی‌شنوم. دست‌هایم. منم. فقط من. در عمیق‌ترین تاریکی. تاریکی؟ وقتی نشود تاریکی را دید که دیگر تاریکی نیست. عمیق؟ از کدام سطح؟ من؟ نترس. نترس. تخیل کن. دریا. دست‌هایم. آدم‌ها. آن پرنده‌ی کوچک. نترس. تخیل کن. ماه. ابر. چشم‌هایم. شن. بیشتر. نترس. تخیل کن. تو. لب‌هایت را بر پوست پشت گردنم می‌کشی. چشم‌هایم باز می‌شود. قصه نوشتن بس است. این بار من با لب‌هایم بر پوست تنت شعر می‌نویسم.

۲

سیزده

ساعت سه و سی و چهار دقیقه‌ی شب گذشته برایم نوشتی: الله اکبر از دل تنگی
بگذار سکوت کنم و این اندوه زیبا را دست‌نخورده بگذارم.

۰

چهارده

صدای مامان را می‌شنوم. غزال؟ غزال؟ تو درختی هستی که قدت تا آبی‌های آن بالا می‌رسد. نباید بیدار شوی. غزال؟ من پیچکی هستم که در تو پیچیده‌ام. مگر پیچک‌ها هم شعر می‌گویند؟ شعری که گفته‌ام را برایت می‌خوانم. غزال؟ بیدار نشو. تا شعر را به خاطر نسپرده‌ای بیدار نشو. وقتی شعرم را برایت می‌خوانم، شاخه‌هایت حرکت می‌کنند و نور خورشید، از میانشان، می‌تابد به من. تنم گرم می‌شود و قد می‌کشم و بالاتر می‌آیم. هنوز خیلی مانده تا ابرهایی که سرت را پوشانده‌اند. غزال؟ شب شد! چقدر می‌خوابی؟ چشمانم را باز می‌کنم و در تاریکی پشت پنجره پنهان می‌شوم. داشتم چه برایت می‌خواندم؟ داشتم چه برایت می‌خواندم؟

۱

پانزده

می‌دانی عزیزم؟
از همان لحظه‌ای که برای هفده روز آینده خداحافظی کردی، می‌دانستم هفده روز معمولی در مقابلم نیست‌. اما امروز، وقتی به محض بیدار شدن دفترچه‌ام را برداشتم تا بر دومین شبی که بی‌ تو گذراندم خط بکشم، بی‌اختیار قطره اشکی از گوشه‌ی چشم چپم سر خورد و روی گردنم افتاد. مرا می‌بخشی که نتوانستم در نبودنت جلوی گریه‌ام را بگیرم؟ سر انگشت اشاره‌ام را بوسیدم و بر رد اشک کشیدم. از گوشه‌ی چشم چپ تا گردن. به جای تو. که خیالت راحت باشد. که بدانی من از دختر کوچکت مراقبت می‌کنم. که بدانی دوستش دارم.

۰

شانزده

عزیزم

پرستوی پشت پنجره‌ی اتاق با دو جوجه‌اش قبل از طلوع آفتاب رفتند. حالا من، از پشت پنجره، به لانه‌ی خالی پرستوها زل زده‌ام و صدایشان را از درونم می‌شنوم.

 

پ.ن: شب نشده یک جفت پرستو آمدند و ساکنان جدید این لانه‌ی عجیب و غریب شدند. تو فرستادیشان. مگر نه؟

۱

هفده

عزیزم
بغض گلویم را رها نمی‌کند و چشمانم همچون ابرهایی آماده‌ی بارش‌اند. تو از من خواستی در این روزهایی که نیستی، گریه نکنم. تو هیچ وقت از من نخواستی گریه‌ نکنم. این بار خواستی چون لب‌هایت آماده‌ی بوسیدن اشک‌های من نیست. که تو قسم خورده‌ای تا ابد قطره‌ قطره‌ی اشک‌های مرا ببوسی. بغض گلویم را رها نمی‌کند و چشم‌هایم از حجم اشک‌هایی که مانعشان شده‌ام، سنگین است. کلمه‌هایت دست یکدیگر را گرفته‌اند و در سرم می‌چرخند. گفتی من تا ابد دختر کوچک توام و تو همچون ابری سفید مرا در بر گرفته‌ای. پنهانم از چشم جهان. در میانت نشسته‌ام و برایت آواز می‌خوانم. تو تنها کسی هستی که آواز‌های نه چندان زیبای مرا به گوش جان می‌شنوی. وقتی برای تو آواز می‌خوانم احساس می‌کنم زیباترین صدای این جهان بی‌انتها از آن من است. بارها به تو گفته‌ام که من در کنار تو زیباتر از همیشه‌ام. به دست‌هایم نگاه می‌کنم و از این همه زیبایی متعجب می‌شوم. شعری در سرم است از زمانی که دخترکی نوجوان بودم و بعضی از شعرهای فریدون مشیری را همچون وردی جادویی مدام زیر لب تکرار می‌کردم. تو را کدام خدا؟ تو از کدام جهان؟ تو در کدام کرانه، تو از کدام صدف؟ آه، معشوق من، این شعر را برایت نخوانده‌ام؟ چه بسیارند شعرهایی که برایت نخوانده‌ام. برای تک تک انگشتانت شعر خواهم خواند. برای خطوط کف دستانت. برای خال‌هایی که فقط من و تو از جادویشان باخبریم. دوستت دارم.
دختر کوچک و بی‌قرارت

۱

آه ای زندگی منم که هنوز، با همه پوچی از تو لبریزم

سعی می‌کنی پاهایت از مرز کاشی‌های پیاده‌رو بیرون نزند. مثل یک بازی که هر بار بی ‌آنکه بخواهی وارد آن می‌شوی و تا آنجا ادامه می‌دهی که پیاده‌رو تمام ‌شود. با اکراه قدم در کوچه‌ای آسفالت می‌گذاری که انتهایش می‌رسد به یک ساختمان چهار طبقه. ظاهر ساختمان هیچ احساسی در تو ایجاد نمی‌کند. تعدادی آجر که روی هم چیده شده‌ و در عریانی نازیبایی به تو خیره شده‌اند. زنگ طبقه‌ی سوم را فشار می‌دهی. صدایی که هیچ وقت نفهمیدی در جهان بیرون چه نمودی دارد به گوش می‌رسد. چند ثانیه بی‌ هیچ حرکتی خیره به در می‌ایستی. از جیب چپت دسته‌کلیدی بیرون می‌آوری و از میان چند کلید زنگ‌زده یکی را انتخاب می‌کنی و روی قفل در می‌اندازی. کلید به سختی در قفل حرکت می‌کند.قلقش را می‌دانی. در حالی که در را به سمت خودت می‌کشی کلید را کمی نرسیده به انتهای قفل می‌چرخانی. در با صدا باز می‌شود. هر بار که کسی وارد ساختمان می‌شود همه‌ی همسایه‌ها باخبر می‌شوند. از پله‌های کثیف و بلند بالا می‌روی. در پاگرد اول می‌ایستی تا نفسی تازه کنی. مورچه‌ها دور جسد سوسکی جمع شده‌اند. ادامه می‌دهی. در پاگرد دوم بوی ماهی می‌زند زیر دماغت. بعد از چند ثانیه مکث ادامه می‌دهی. خسته شده‌ای و به نفس نفس افتاده‌ای. در ساختمان هیچ صدایی نمی‌آید. گرد مرده در هوا پاشیده‌اند. دو سه پله‌ی آخر را به سختی بالا می‌آیی و خودت را تا پادری آبی رنگی که از کثیفی به سیاهی می‌زند می‌کشی. کمرت را به در تکیه می‌دهی و چشمانت را می‌بندی. سعی می‌کنی ضربان قلبت را به حالت عادی برگردانی.  همانطور که به در تکیه داده‌ای دستت را دراز می‌کنی و زنگ می‌زنی. صدای پرنده. دوباره. دسته کلید را که هنوز در دستت است بالا می‌آوری و به کلیدها نگاه می‌کنی. یکی را انتخاب می‌کنی و در قفل در می‌چرخانی. در به آرامی باز می‌شود. خانه تاریک است‌. چراغ راهروی کوتاهی که در مقابل در است را روشن می‌کنی. با کفش وارد می‌شوی. هیچ عجله‌ای نداری. نور چراغ راهرو فضای خانه را از سیاهی مطلق خارج کرده است. از کنار کاناپه‌ای قدیمی که در مقابل تلویزیون کوچکی قرار گرفته رد می‌شوی. از زیر در اتاق نور کم‌جانی را می‌بینی. دسته‌ی در را می‌گیری و بعد از چند ثانیه مکث به آرامی آن را به پایین هل می‌دهی. نور شمعی که تا خاموش شدنش چیزی نمانده صورتش را روشن کرده است. چشمانش را بسته و هیچ حرکتی نمی‌کند. می‌دانی که بیدار است. حالات چهره‌اش را می‌شناسی. بدون اینکه خم شوی کفش‌هایت را از پا بیرون می‌کشی و می‌خزی روی تخت. خودت را به او نزدیک‌تر می‌کنی. دستت را حلقه می‌کنی دورش و او را به سمت خودت می‌کشی. بوی موهای خیسش می‌پیچد در سرت. بی‌ آنکه چشمانش را باز کند انگشت‌هایش را روی پوست دستت می‌کشد. شمع خاموش می‌شود.

۲

نزدیک‌ترین به من که در آن دور‌ها ایستاده‌ای

از آن زمان‌هایی‌ست که احساس می‌کنم جهان همچون مایعی غلیظ با بوی متعفن در حالی که می‌جوشد بالا و بالاتر می‌آید و تا همه‌ی ما را در خود فرو نکشد دست برنمی‌دارد. خسته شده‌ام. آنقدر خسته که جهان بالا می‌آید و من دست و پا نمی‌زنم. جهان بالا می‌آید و من هیچ تقلایی نمی‌کنم. با چشمانی که کم‌نور‌تر از همیشه است به آن دورها خیره شده‌ام. جهان موج برمی‌دارد و من به اعماق فرو می‌روم و چشمانم بسته می‌شوند.

 

نور را بر پلک‌هایم احساس می‌کنم. به سختی چشمانم را باز می‌کنم. در آغوش توام و خورشید از پشت ابرهای سیاه نورش را به چشمانم می‌رساند. فروغ می‌گوید:  از آینه بپرس نام نجات‌دهنده‌ات را. حالا می‌فهمم چرا هر بار که به آینه نگاه می‌کنم تو را در کنار خودم می‌بینم. چسبیده به خودم.

 

می‌بینم که این بار جهان از پاهای تو بالا می‌آید غول دوست‌داشتنی من. حلقه‌ی دست‌هایم را بر دور گردنت تنگ‌تر می‌کنم. چشمانم را می‌بندم. دوستم داری؟

 

محکم‌تر در آغوشم بگیر. می‌بینی؟ از همان اول گفته بودم که من پرواز کردن بلدم. روی کدام ابر فرود بیایم؟

۱
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان