نزدیک‌ترین به من که در آن دور‌ها ایستاده‌ای

از آن زمان‌هایی‌ست که احساس می‌کنم جهان همچون مایعی غلیظ با بوی متعفن در حالی که می‌جوشد بالا و بالاتر می‌آید و تا همه‌ی ما را در خود فرو نکشد دست برنمی‌دارد. خسته شده‌ام. آنقدر خسته که جهان بالا می‌آید و من دست و پا نمی‌زنم. جهان بالا می‌آید و من هیچ تقلایی نمی‌کنم. با چشمانی که کم‌نور‌تر از همیشه است به آن دورها خیره شده‌ام. جهان موج برمی‌دارد و من به اعماق فرو می‌روم و چشمانم بسته می‌شوند.

 

نور را بر پلک‌هایم احساس می‌کنم. به سختی چشمانم را باز می‌کنم. در آغوش توام و خورشید از پشت ابرهای سیاه نورش را به چشمانم می‌رساند. فروغ می‌گوید:  از آینه بپرس نام نجات‌دهنده‌ات را. حالا می‌فهمم چرا هر بار که به آینه نگاه می‌کنم تو را در کنار خودم می‌بینم. چسبیده به خودم.

 

می‌بینم که این بار جهان از پاهای تو بالا می‌آید غول دوست‌داشتنی من. حلقه‌ی دست‌هایم را بر دور گردنت تنگ‌تر می‌کنم. چشمانم را می‌بندم. دوستم داری؟

 

محکم‌تر در آغوشم بگیر. می‌بینی؟ از همان اول گفته بودم که من پرواز کردن بلدم. روی کدام ابر فرود بیایم؟

۱
نروس
۰۹ تیر ۱۸:۵۷

پیرمرد دریا!

یکی از خدایان آب ها که دخترزا بوده.محتمله دخترش باشی که هواتو داره. 

پاسخ :

وَه!
چه تعبیر زیبایی!

پ.ن: عزیزم، عزیزم، عزیزم...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان