جوانی

استاد حسام‌پور بهم سه‌تا کتاب داده که بخونم: تحلیل نقد نورتروپ فرای، کتاب ارواح شهرزاد (سازه‌ها، شگردها و فرم‌های داستان نو) شهریار مندنی‌پور و دیگرخوانی‌های ناگزیر که مجموعه مقالاتیه درباره‌ی رویکردهای نقد و نظریه‌ی ادبیات کودک. چند دقیقه پیش کتاب نورتروپ فرای رو شروع کردم و متنش اون‌قدر سنگین بود که بعد از سه صفحه مداد خرسی‌م رو گذاشتم میون صفحه‌هاش و تصمیم گرفتم بیام این‌جا بنویسم. یک‌شنبه که رفتم پیش استاد حسام‌پور تا باهاش درباره‌ی پایان‌نامه‌م حرف بزنم بهم گفت قدر خودت رو بدون و خودت رو دوست داشته باش. بعد ازم پرسید خودت رو دوست داری؟ خندیدم و گفتم تازگی بله. و به تو فکر کردم. به تویی که در دوست‌نداشتنی‌ترین حالتم چنان دوستم داشتی که در انتها راهی نداشتم جز دوباره دوست داشتن خودم. و به دانشکده و آدم‌های امنش که اون‌ها رو خونواده‌ی خودم می‌دونم. و به ادبیات. ادبیاتی که به من معنا می‌ده. دوشنبه استاد حسام‌پور این خبر خوب رو بهمون داد که به‌زودی مقطع دکتری گرایش ادبیات کودک و نوجوان رو در ایران خواهیم داشت و دیگه لازم نیست برای ادامه تحصیل به فکر مهاجرت باشیم یا مجبور بشیم به خوندن گرایش‌های دیگه. این خبر خیلی خوشحالم کرد. بعد هم درباره‌ی گروه کتاب‌خوانی‌ای بهمون گفت که قراره در اون هر هفته یک کتاب کودک یا نوجوان خونده بشه و یک روز در هفته هم جلسه‌ای حضوری برای نقد و تحلیل اون با حضور خود استاد برگزار بشه. از دیروز من هم عضو این گروهم و از هفته‌ی آینده در جلسه‌ها شرکت می‌کنم. شیفته‌ی این ریسمان‌های کوچکی‌ام که من رو به زندگی وصل می‌کنن. باید پی ریسمان کلاس قصه‌گویی رو هم بگیرم و از خانم ایزدی خواهش کنم که باز در ساختمون جادویی کانون پرورش فکری دور هم جمع بشیم. دیروز پشت دانشکده‌ی الهیات جنگل کوچکی کشف کردیم که می‌شد کنار پیچک‌ها، روی چمن‌های شیب‌دارش، زیر درخت‌های زیتون بشینیم و ناهار بخوریم یا دراز بکشیم و به حرکت ابرها نگاه کنیم. اون‌جا به‌اندازه‌ی همه‌ی آرزوهام گل قاصدک داشت. وقتی که توی سرویس دانشکده نشسته بودم و با چشم‌های بسته به پلی‌لیستی که از آهنگ‌هایی که تو برام می‌فرستی ساختم گوش می‌دادم و باد از پنجره‌های باز اتوبوس به صورتم می‌خورد، احساس کردم جوانم و یک زندگی کامل رو پیش روم دارم. یکشنبه از حیاط دانشکده گل چیدم و گل‌ها رو میون کتاب نورتروپ فرای گذاشتم تا بعداً باهاشون استیکر بسازم. از پینترست یاد گرفتم که چه‌طور با گل و برگ‌های واقعی استیکر بسازم و توی دفتر و کتاب‌هام بچسبونم. دلم می‌خواد برای مربی‌گری موسیقی کودک دوباره اقدام کنم. چیزی تا شب نمونده و برنامه اینه: تلاش برای استیکر ساختن از گل‌های سفید و صورتی حیاط دانشکده، خوندن ادامه‌ی داستان غول بزرگ مهربان برای تو و برنامه‌ریزی برای فردا.

۳

بینیِ گَرده‌گُلی

امروز صبح همین که وارد دانشکده شدم نگاهم افتاد به بوته‌های گل رزی که همه‌جا بودند. به درخت‌های نارنجی که بوی باهارنارنج‌هاشون آدم رو مست می‌کرد. به چمن‌های سبزی که گل‌های کوچک زرد میونشون روییده بود. این بهار اولین بهار من در دانشکده‌ست. در سومین فصل حضورم در دانشکده‌ی ادبیات همچنان اون‌جا رو خونه‌ی خودم می‌دونم و آدم‌هاش رو خونواده‌م. استاد حسام‌پور بهمون گفت شما یکی از بهترین گروه‌های ادبیات کودک در تمام دوران تدریسم هستید. یکی از سه‌تای برتر. به استاد حسن‌لی گفتیم که دلمون می‌خواد بغلش کنیم. اون هم در جواب برامون چندتا از شعرهای خودش رو خوند و به مریم گفت که به جای خود استاد، من رو بغل کنه. بعد از کلاس با شراره و الهه رفتیم روی چمن‌ها، در سایه‌ی درخت‌های نارنج، نشستیم و منتظر موندیم تا سرویس دانشکده بیاد و ما رو تا ارم ببره. به الهه گفتم که برام یه گل رز بچینه و اون رو لای دفترم گذاشتم. تازگی عاشق این شدم که گل‌ها و شکوفه‌ها و برگ‌ها رو لای دفتر و کتاب‌هام بذارم. کنار بوته‌ی گل رز عکس و ویدیو گردالی گرفتم و برای امید و یگانه و زهرا فرستادم. سر کلاس سومم نرفتم و به جاش با امید تلفنی حرف زدم. براش یه فصل از کتاب غول بزرگ مهربان رو خوندم و اون‌قدر خندیدیم که دل‌درد گرفتم. در راه برگشت به خونه یه باهارنارنج چیدم و بوییدم. به خونه که رسیدم خودم رو توی آینه دیدم. نوک دماغم از گرده‌ی وسط باهارنارنج زرد شده بود. انگار خورشید نوک دماغم رو بوسیده بود.

۰

لحظه‌های سعادت - ۲

همیشه توی بازارهای سربسته و شلوغ مضطرب می‌شدم. اما وقتی با تو توی بازار وکیل و میون آدم‌ها راه می‌رفتم و تو با آغوشت احاطه‌م کرده بودی احساس می‌کردم دیگه هیچ‌چیزی توی این جهان نمی‌تونه بهم احساس ناامنی بده.

 

روی همون تخته‌سنگی که اولین بار بوسیدی‌م نشستی و برام کتاب خوندی. کتابی که خودت برام خریدی. غول بزرگ مهربان. سرم رو روی پات گذاشتم و رو به آسمون دراز کشیدم. به حرکت ابرها نگاه می‌کردم و به این فکر می‌کردم که کسی می‌تونه قشنگ‌تر از تو داستان بخونه؟

 

تو نقاشی می‌کشیدی و من درنا می‌ساختم و با هم به آهنگی که تو برام فرستادی گوش می‌دادیم. وسط آهنگ طاقت نیاوردی و مداد و دفتر رو زمین گذاشتی و من رو بوسیدی. اون‌قدر که هندزفری از گوش‌هامون افتاد. ابرها هنوز از بالای سرمون می‌گذشتن.

 

پوست زیر چشمت خشک شده بود. از توی کیفم کرمم رو بیرون آوردم و به زیر چشمت زدم. وقتی که با انگشتم کرم رو روی پوستت پخش می‌کردم خوشبخت بودم. آخه اتصال به تو با هر بهونه‌ای خوشبختیه.

 

بعد از تو همه‌چی فرق می‌کنه. با تو همه‌چی فرق می‌کنه.

۲

لحظه‌های سعادت

کنار پیاده‌رو روی نیمکتی نشستیم و در تاریکی شب با قاشق‌های پلاستیکی کیک سه‌شیر خوردیم. سویشرتت رو روی شونه‌هام انداختی. ماه توی آسمون می‌درخشید. هر بار به جای دوستت دارم به هم می‌گفتیم ماه رو ببین.

 

توی حیاط اقامتگاه روبروت نشستم و توی استکان‌های کمرباریک چای نوشیدیم. بعدش یه پرتقال پوست کندی تا با هم بخوریم. خوشمزه‌ترین پرتقال جهان بود. یاکریم‌ها کنار حوض و میون شاخ و برگ درخت‌های نارنج می‌چرخیدن و با هر بار پروازشون گلبرگ‌های بهارنارنج‌ها روی زمین می‌ریخت. برام خاطره‌ای از کودکی‌ت رو تعریف می‌کردی و آفتاب می‌تابید.

 

توی کوچه‌های باریک بافت قدیمی شیراز قدم می‌زدیم. با یک دستت بغلم کرده بودی. مثل همیشه. ته یکی از همون کوچه‌های پیچ در پیچ لبم رو بوسیدی. بوسه‌ت شبیه فرود اومدن ناگهانی یک ابر خیس از باران روی لب‌هام بود.

 

از پله‌های عمارت نارنجستان بالا رفتیم. کنار پنجره‌ای بزرگ لبم رو بوسیدی. توی تمام آینه‌هاش خودم رو کنار تو دیدم. حلقه‌ی دست‌هام رو دور بازوت سفت‌تر کردم و آرزو کردم تمام آینه‌ها تا ابد تصویر من و تو رو کنار هم نشون بدن.

۲

گر نبوسد در این بهار مرا، یار من نیست ای بهار سپید

یک. در سایه‌ی درخت ارغوان، روی چمن‌ها، سرت رو گذاشتی روی پام و دراز کشیدی. آفتاب از میون شاخه‌های ارغوان خودش رو به ما می‌رسوند و من موهات رو نوازش می‌کردم. گربه‌ای خودش رو به من چسبوند و ازم خواست که نوازشش کنم. با یه دستم موهای تو و با یه دستم گربه رو نوازش می‌کردم. موسیقی زیبایی به گوش می‌رسید. سرت رو چرخوندی و کف دستم رو بوسیدی.

 

دو. روی تخته‌سنگی در سایه‌ی درخت‌های خیلی سبز سرم رو روی پات گذاشتم و دراز کشیدم. موهام رو نوازش می‌کردی و باهام حرف می‌زدی. حرف‌های زیبا. پرنده‌ها آواز می‌خوندن. آفتاب از میون شاخه‌های درخت‌های بالای سرم عبور می‌کرد و مثل توری از نور روی تنم پخش می‌شد. خم شدی و پیشونی‌م رو بوسیدی.

 

سه. روی تخته‌سنگی نشستم و شونه‌ی چوبی‌م رو بهت دادم. موهام رو شونه زدی و تلاش کردی ببافی‌شون. تلاش اولت موفقیت‌آمیز نبود اما موهام رو کنار زدی و پشت گردنم رو بوسیدی. دوباره تلاش کردی و این بار با کمک من تونستی موهام رو ببافی و وقتی کشم رو پایین موهام بستی لبم رو بوسیدی.

 

چهار. کنار مسیری که از میون درخت‌ها عبور می‌کرد نشستیم. به بازوت آویخته بودم چنان که خوشه‌ای انگور از درخت تاک. مست بودم. مست بودیم. گردنت رو بوسیدم. نوک بینی‌م رو بوسیدی. و بعد دیدم که بوسه‌هات تک تک اومدن و ستاره شدن روی موها و صورتم.

۲

خوابم یا بیدارم؟

اگه این فقط یه خوابه

تا ابد بذار بخوابم

بذار آفتاب شم و تو خواب

از تو چشم تو بتابم

۱

اندوه‌خوار

در حالی که من تمام تلاشم رو می‌کنم که روی این دیوار روزنه‌ای ایجاد کنم تا باریکه‌ای از نور بهم برسه، مامانم هر بار انگشت اشاره‌ش رو به سمت بلندای دیوار می‌گیره و یادم میاره که این دیوار خیلی بلندتر از قد منه. و وقتی که مطمئن شد سایه‌ی سیاه و سنگین دیوار اون‌قدر روم سنگینی می‌کنه که دیگه خورشید هم نمی‌تونه نجاتم بده، در سکوت ترکم می‌کنه. واسه همینه که بهش می‌گم اندوه‌خوار. انگار بی‌اون‌که بدونه از اندوه من تغذیه می‌کنه. از تاریکی وجود من. و دردناک‌ترین بخشش اینه که احتمالاً خودش هم نمی‌دونه که داره باهام چی‌کار می‌کنه.

۳

تو صدای ستاره‌ها را شنیده‌ای

...در قلب مومو کورسویی از امید روشن شد. از تصور این‌که تنها نخواهد بود دلگرم شد و شهامت پیدا کرد. شهامتی که پشت سرش هیچ دلیل منطقی‌ای نبود. اما همین شهامتِ بی‌دلیل، تصمیم‌گیری را یکهو برایش آسان کرد.

با صدایی مصمم گفت: «می‌خواهم هر طور شده سعی‌ام را بکنم.»

استاد هورا مدتی طولانی نگاهش کرد و بعد لبخند زد.

«خیلی چیزها آسان‌تر از آن چیزی خواهد بود که فکرش را می‌کنی. تو صدای ستاره‌ها را شنیده‌ای. دلیلی ندارد که ترس و واهمه‌ای داشته باشی...»

 

مومو

میشائیل انده

۱

ستاره

گفتم: وای! قلبم ستاره شد!

گفت: ستاره بود عزیزم. ستاره بود.

۰

مومو یا آزادی؟

«با این‌که مومو ناپدید شده بود، اما بچه‌ها تا جایی که برایشان امکان داشت به‌طور مرتب در آمفی‌تئاتر مخروبه دور هم جمع می‌شدند. مدام بازی‌های جدیدی اختراع می‌کردند. فقط کافی بود که چندتا جعبه‌ی کهنه و کارتن داشته باشند تا بنشینند تویش و در خیال به دور دنیا سفر کنند. یا این‌که مثلاً با آن چیزها قلعه و قصر بسازند. از این گذشته همچنان نقشه‌هایی می‌ریختند و برای هم قصه تعریف می‌کردند. خلاصه جوری بازی می‌کردند که انگار هیچ چیزی تغییر نکرده و مومو همچنان بینشان است. و با این کارشان آدم یک‌جورهایی فکر می‌کرد مومو راستی‌راستی آن‌جاست.

از این گذشته بچه‌ها صد درصد مطمئن بودند که مومو برمی‌گردد و در این مورد حتی یک لحظه هم شک نمی‌کردند. البته هیچ‌وقت با هم صحبتی در مورد این موضوع نمی‌کردند. چون اصلاً نیازی به این کار نمی‌دیدند. و همین اطمینان خاطری که تک‌تکشان در وجودشان حس می‌کردند، باعث اتحادشان می‌شد. حتی در نبود مومو هم اتحادشان از بین نمی‌رفت. چون مومو دیگر بخشی از زندگی‌شان شده بود.»

 

مومو

میشائیل انده

۰
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان