و آن‌ها، خود، آزادی بودند

هر نیمه‌شب کسی

با آخرین نفس‌هایش

فریاد می‌زند: آزادی!

و کودکان از خواب می‌پرند

کودکانی که با هزاران قصه، بر ملحفه‌های پر از ستاره‌ی تخت‌هایشان به خواب رفته بودند

کودکانی که کارشان بالا رفتن از ساقه‌ی لوبیای سحرآمیز بود و رسیدن به ابرها

و با قلب‌های کوچکشان که محکم‌تر از همیشه می‌تپد، بیدار می‌مانند تا طلوع خورشید

و بعد راه می‌افتند در کوچه‌ها و فریاد می‌زنند: آزادی!

تا نیمه‌شب فریاد می‌زنند: آزادی!

تا آخرین نفس‌هایشان فریاد می‌زنند: آزادی!

و با آخرین فریادشان کودکی از خواب می‌پرد...

بازگشت

از آخرین باری که این‌جا نوشته‌م چند قرن می‌گذره؟ من که احساس می‌کنم توی این مدت به اندازه‌ی قرن‌ها پیر شده‌م. چه روزهایی بود. چه روزهایی هست. هر روز صبح که چشم‌هام رو باز می‌کنم تمام زورم رو می‌زنم که چند ثانیه دیرتر یادم بیاد. تمام زورم رو می‌زنم که چند ثانیه دیرتر عکس‌ها و ویدیوها و متن اخبار روز قبل جلوی چشم‌هام رژه برن. چون وقتی وسط کابوسی باشی که انگار همیشه بوده و هیچ‌وقت هم قرار نیست تموم بشه، همین چند ثانیه‌های فراموشی اول صبح هم غنیمته. این فراموشی لحظه‌ای هیچ چیزی رو اون بیرون عوض نمی‌کنه اما کمک می‌کنه که دیرتر عقلت رو از دست بدی یا قلبت بترکه. البته اکثر مواقع زورم به خودم نمی‌رسه و به محض بیداری پرت می‌شم وسط واقعیت. شاید بپرسی پس شب‌ها چی؟ نمی‌شه به جهان خواب پناه برد؟ و من در جواب باید بگم که از جهان خواب حتی بیشتر از واقعیت می‌ترسم. توی جهان خواب به اندازه ی همه‌ی آدم‌ها شکنجه می‌شم، فریاد می‌زنم، درد می‌کشم و کشته می‌شم. هر بار، هر بار. اما بذار از لحظات زنده‌ی زندگی هم بگم چون تجربه کردنشون یا حداقل شنیدن ازشون حق همه‌مونه. دیروز صبح، بین ساعت هفت تا هشت، داشتم توی پیاده رویی قدم می‌زدم که سنگفرش بود و سمت چپش حافظیه. هوا خنک بود و خورشید هنوز کاملا از خواب بیدار نشده بود. توی آسمون بود، پشت درخت‌های سرو خیلی سبز حافظیه، اما مثل خواب دم صبح نازک و نرم و لطیف می‌تابید. سمت راستم گل‌های کاغذی صورتی بودن که یکی‌شون سهم من شد و تمام مدت میون انگشت شست و اشاره‌م می‌چرخید. داشتم به آهنگی گوش می‌دادم که اگر اشتباه نکنم در اصل یه آهنگ فرانسوی بوده اما یه زن ژاپنی بازخوانی‌ش کرده. قدم می‌زدم و از هیولاهایی که روزهاست در سطح شهر پخشن خبری نبود. شاید چون صبح‌ها براشون بیش از حد جادوییه و حتی اگه غمی توی اون دقیقه‌ها وجود داشته باشه اون‌قدر رقیق و آمیخته به امیده که نمی‌تونن ازش تغذیه کنن. قدم می‌زدم به سمت دانشکده‌ی ادبیاتی که دیوار به دیوار حافظیه‌ست تا خودم رو برسونم به کلاس استاد حسام‌پور و اون‌جا پناه بگیرم. نمی‌دونم اگه توی این روزها بهزاد و دانشکده‌ی ادبیات عزیزم رو نداشتم چه ریسمانی وجود داشت برای وصل شدن به زندگی. پسری که هر بار می‌ترسم و خالی می‌شم از زندگی جوری کلمه‌ها رو کنار هم ردیف می‌کنه که با خودم می‌گم بودن توی دانشکده‌ی ادبیات حق اونه. بهزاد بلده با کلمه‌ها جادو کنه و دانشکده‌ی ادبیات مدرسه‌ی جادوگرهاست. دلم می‌خواد بیشتر از دانشکده‌م بگم. از خلوت و ساکت بودنش. از گربه‌های بامزه‌ای که همه‌جا هستن و هر وقت بخوای من رو پیدا کنی می‌تونی دنبال گربه‌ها بگردی. چون قطعا پیش اون‌هام. از نیمکت‌های رنگی‌ای که زیر سایه‌ی درخت‌ها هستن و نور خورشیدی که از میون شاخ و برگ درخت‌ها رد می‌شه، طرح می‌ندازه روشون. از کتابخونه‌ی کوچیکی که ته راهروست و درسته که تا الان کتاب‌هایی که من می‌خواستم رو نداشته اما می‌شه میون قفسه‌هاش که پر از کتابن پناه گرفت. از پنجره‌های بزرگ اتاق اساتید و نورگیر بودنشون. از استادهایی که هنوز چیزی از آشنایی باهاشون نگذشته، هر هفته از این جلسه تا جلسه‌ی بعد دلم براشون تنگ می‌شه و دلم می‌خواد بغلشون کنم. یادته که از قبول شدنم توی دانشگاه شیراز احساس شکست می‌کردم و همه‌ی فکرم پی صندلی‌هایی بود که قرار بود دانشجوهای ادبیات کودک و نوجوان دانشگاه بهشتی پرش کنن و هیچ‌کدوم مال من نیست؟ دیگه ذره‌ای از اون احساس شکست توی قلبم نیست و شک ندارم که متعلق به همین‌جام. مگه تهش همه‌مون دنبال اون احساس تعلق نیستیم؟

پ.ن یک: می‌دونم آخرین باری که این‌جا بودم از همه کوچ کردم. حتی به بعضی‌هاتون که دوستم بودید و دوستتون داشتم پیام دادم و گفتم که من تا از همه کوچ نکنم، حداقل برای مدتی، آروم نمی‌گیرم. می‌دونم که دوست خوبی نیستم و قلب خودم هم با دونستنش می‌شکنه. ولی اگه هنوز این‌جا هستید و من رو می‌خونید بیاید و از حالتون بهم بگید. مهم نیست که چقدر با هم دوست بودیم و اصلا تا حالا مکالمه‌ی مستقیمی داشتیم یا نه. امکان نظر دادن به صورت خصوصی رو فعال کردم.

پ.ن دو: من اون روزی که آخرین پست وبلاگم رو گذاشتم، همه‌ی وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کردم رو حذف کردم تا حداقل برای مدتی ستاره‌ای برام روشن نشه. اگه قبل از رفتنم وبلاگتون رو می‌خوندم لطفا آدرس وبلاگتون رو برام بفرستید. چون پیدا کردن تک تکتون سخته.

۰
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان