ساعت دو و چهل دقیقهی بعد از ظهر پرواز داشتی و چند ساعت بیشتر باقی نمونده بود. لباسهات رو تا کردم و گذاشتم توی کولهپشتیت. داشتیم فکر میکردیم که چطور این چند ساعت رو بگذرونیم. لباس پوشیدیم و قدمزنون رفتیم و چندتا چیز بامزه خریدیم. از پیرمردی که فروشندهی لوازمالتحریر بود پرسیدم استیکر ستاره دارید؟ جواب داد از همونا که مال بچههاست؟ و تو خندیدی و دلت واسه من ضعف رفت. پیرمرده گفت ماهش رو هم دارما. و من چشمهام برق زد. دو تا دفترچه خریدیم. یه نقرهای، یه طلایی. انگار از توی قصههای پریان بیرون اومده بودن. یه مداد برام خریدی که رنگینکمون رو به کلمههام میاره و دو تا مدادتراش. چون من عاشق مدادتراشم. بعدش رفتیم یه لاک قرمز خریدیم و یه لاک سرمهای. دیگه لزومی نداشت بیرون خونه بمونیم.
پشت بهت نشستم چون معتقد بودی برای لاک زدن باید احساس کنی که دست من دست خودته. یه جوری لاک قرمز رو روی ناخنم کشیدی که دور تا دور ناخنم هم قرمز شد. چقدر لاک قرمز بهم میومد. بقیهی ناخنهام رو خودم لاک زدم و تو گفتی میشه ازت یه عکس بگیرم؟ دستم رو زدم زیر چونهم و بهت لبخند زدم. چیلیک. ازم عکس گرفتی.
میخواستیم برای ناهار بریم بیرون. اما توی لحظههای آخر قید ناهار رو زدیم و تصمیم گرفتیم یکی دو ساعت آخر رو توی هم بلولیم. لباسهامون رو درآوردیم و توی آغوش همدیگه فرو رفتیم و گذاشتیم تا لحظهی آخر تنهامون سیراب بشن.
توی اسنپ نشسته بودیم و دست همدیگه رو سفت گرفته بودیم. گفتم بهزاد دستبندت رو که جا نذاشتی؟ دستبندی با مهرههای چوبی که توی بیشتر عکسهایی که ازت دیده بودم دستت بود. میدونستم حتما دوستش داری و بهش وابستهای. گفتی نه، دستمه. و بعد دستبندت رو درآوردی و گرفتی سمت من. گفتی مال تو. گفتم نه، این درست نیست. میدونم که حتما خیلی دوستش داری. گفتی برای همین میخوام بدمش به تو. از اون لحظه تا همین الان حتی موقع خوابیدن هم از دستم بیرونش نیاوردم. همون دستبند باعث شد که توی فرودگاه بعد از این که دو بار بغلت کردم گریه نکنم. بهت لبخند بزنم و بگم یادت نره سه جا باید بهم اساماس بدی. وقتی سوار هواپیما شدی، وقتی رسیدی تهران و وقتی رسیدی خونه. سه تا از انگشتهات رو نشونم دادی و با لبخند گفتی پس سه تا. و بعد رفتی.
نکنه همهی اینها فقط یه خواب بوده؟