بهزاد و ابرها - قسمت سوم

ساعت دو و چهل دقیقه‌ی بعد از ظهر پرواز داشتی و چند ساعت بیشتر باقی نمونده بود. لباس‌هات رو تا کردم و گذاشتم توی کوله‌پشتیت. داشتیم فکر می‌کردیم که چطور این چند ساعت رو بگذرونیم. لباس پوشیدیم و قدم‌زنون رفتیم و چندتا چیز بامزه خریدیم. از پیرمردی که فروشنده‌ی لوازم‌التحریر بود پرسیدم استیکر ستاره دارید؟ جواب داد از همونا که مال بچه‌هاست؟ و تو خندیدی و دلت واسه من ضعف رفت. پیرمرده گفت ماهش رو هم دارما. و من چشم‌هام برق زد. دو تا دفترچه خریدیم. یه نقره‌ای، یه طلایی. انگار از توی قصه‌های پریان بیرون اومده بودن. یه مداد برام خریدی که رنگین‌کمون رو به کلمه‌هام میاره و دو تا مدادتراش. چون من عاشق مدادتراشم. بعدش رفتیم یه لاک قرمز خریدیم و یه لاک سرمه‌ای. دیگه لزومی نداشت بیرون خونه بمونیم.
پشت بهت نشستم چون معتقد بودی برای لاک زدن باید احساس کنی که دست من دست خودته. یه جوری لاک قرمز رو روی ناخنم کشیدی که دور تا دور ناخنم هم قرمز شد. چقدر لاک قرمز بهم میومد. بقیه‌ی ناخن‌هام رو خودم لاک زدم و تو گفتی می‌شه ازت یه عکس بگیرم؟ دستم رو زدم زیر چونه‌م و بهت لبخند زدم. چیلیک. ازم عکس گرفتی.
می‌خواستیم برای ناهار بریم بیرون. اما توی لحظه‌های آخر قید ناهار رو زدیم و تصمیم گرفتیم یکی دو ساعت آخر رو توی هم بلولیم. لباس‌هامون رو درآوردیم و توی آغوش همدیگه فرو رفتیم و گذاشتیم تا لحظه‌ی آخر تن‌هامون سیراب بشن.
توی اسنپ نشسته بودیم و دست همدیگه رو سفت گرفته بودیم. گفتم بهزاد دستبندت رو که جا نذاشتی؟ دستبندی با مهره‌های چوبی که توی بیشتر عکس‌هایی که ازت دیده بودم دستت بود. می‌دونستم حتما دوستش داری و بهش وابسته‌ای. گفتی نه، دستمه. و بعد دستبندت رو درآوردی و گرفتی سمت من. گفتی مال تو. گفتم نه، این درست نیست. می‌دونم که حتما خیلی دوستش داری. گفتی برای همین می‌خوام بدمش به تو. از اون لحظه تا همین الان حتی موقع خوابیدن هم از دستم بیرونش نیاوردم. همون دستبند باعث شد که توی فرودگاه بعد از این که دو بار بغلت کردم گریه نکنم. بهت لبخند بزنم و بگم یادت نره سه جا باید بهم اس‌ام‌اس بدی. وقتی سوار هواپیما شدی، وقتی رسیدی تهران و وقتی رسیدی خونه. سه تا از انگشت‌هات رو نشونم دادی و با لبخند گفتی پس سه تا. و بعد رفتی.
نکنه همه‌ی این‌ها فقط یه خواب بوده؟

۱

بهزاد و ابرها - قسمت دوم

لباس پوشیدیم و رفتیم کافه گیشا. از ماه‌ها پیش دلم می‌خواست بریم کافه گیشا و پشت درخت‌های سمت چپ خیابون محمودیه ببوسمت. کافه خلوت بود و جز ما کسی اونجا نبود. پاستا سفارش دادیم و مشغول سیگار کشیدن شدیم. بارون گرفت. کی باورش می‌شد توی ظهر تابستون شیراز بارون بیاد؟ پنجره‌ی پشت سرت رو باز کردم و زل زدم به خیابون خلوت کنار کافه. به درخت‌ها و میز و صندلی‌های چوبی کافه که بارون دیوونه‌وار خودش رو بهشون می‌کوبید و صدای جادویی‌ای ایجاد می‌کرد. به تصویر خودم و خودت توی شیشه‌ی پنجره نگاه کردم و واسه چند لحظه احساس کردم وسط یه خواب خیلی قشنگم. پاستا رو با صدای بارون خوردیم و بارون که بند اومد خیابون محمودیه رو قدم زدیم. پشت درخت‌ها بوسیدمت. دو بار. آسمون با ابرهاش اونقدر زیبا بودن که نمی‌تونستم چشم ازشون بردارم.
رفتیم قصرالدشت. ساعت دو و نیم ظهر بود و خیابون‌ها خلوت. گل‌فروشی‌ها و باغ‌ها رو قدم زدیم و برام یه دونه گل یاس چیدی. زدمش به موهام و چیلیک چیلیک از خودمون عکس گرفتم.
خونه که رسیدیم روی مبل توی بغلت نشستم و با هم یه سیگار رو روشن کردیم. نوبتی می‌کشیدیم و همدیگه رو می‌بوسیدیم. تو گفتی تا حالا هیچ سیگاری اینجوری من رو نگرفته بود. بهت گفتم چون هیچ‌وقت روی لب‌های من سیگار نکشیده بودی.
باز تن‌هامون روی تخت به هم پیچید. حرف‌های جدی زدیم و گریه کردیم. تو بلند شدی و از اتاق رفتی بیرون. من روی تخت دراز کشیدم و گریه کردم. چند دقیقه که گذشت بلند شدم که بیام ببینم کجا رفتی. دیدم پشت سرم به دیوار تکیه دادی و نشستی و داری من رو نگاه می‌کنی. خودم رو توی بغلت جا کردم. توی بغلم خیلی گریه کردی. چشم‌هات رو بوسیدم.
قرار بود شب یه سر بریم پیش مامان و بابام. تو اونقدر هول کرده بودی که اشتباهی با مسواک موهات رو شونه کردی. شب که از پیششون برگشتیم تو علاوه بر پیتزای خودت نصف پیتزای من رو هم خوردی. دلم نمی‌خواست برای خواب برگردم خونه‌مون. روی تخت دراز کشیدم و خواب و بیدار بودم. یه کم کنارم دراز کشیدی. بلند شدی چراغ رو خاموش کردی و پتو کشیدی روم. خودت گفتی رفتی بیرون که سیگار بکشی اما باز چند ثانیه بعد کنارم دراز کشیده بودی و انگشتت رو می‌کردی توی چشمم. خیلی خوابم میومد. و تو به اذیت کردن‌هات ادامه می‌دادی. اسنپ گرفتی و باهام تا خونه اومدی.
صبح خیلی زود اومدم پیشت. دست‌هام رو دور گردنت حلقه کردم و همونطوری با هم رفتیم روی تخت دراز کشیدیم. یکی دو ساعت بعد تمام تنم کبود شده بود و من به این فکر می‌کردم که آیا کسی قبل از ما عشق‌بازی رو بلد بوده؟

۱

بهزاد و ابرها - قسمت اول

تو اومدی و ابرها رو توی فصل تابستون تا شیراز آوردی. توی فرودگاه بغلم کردی. دو بار. و بعد گفتی دیدی یادمون رفت؟ دستم رو بوسیدی و من احساس کردم تبدیل به یه ابر چاق و شاد شدم و می‌تونم تمام آبی آسمون رو پرواز کنم.
ناهار که رسید با هم رفتیم سوپری و ماست و نوشابه و آب‌معدنی خریدیم. اولین باری بود که با هم چیزی می‌خریدیم. برگشتیم خونه و میز ناهار رو با هم چیدیم. تو چیزهایی که خریده بودیم رو شستی. چون این کاریه که همه‌ی آدم‌ها در دوران کرونا انجام می‌دن. و من برای خودم و خودت قورمه‌سبزی کشیدم. اولین قاشق رو من دهنت کردم. فقط تو می‌دونی که توی اون لحظات چقدر خوشبختی دست‌یافتنی بود.
ناهار که تموم شد مستقیم رفتیم روی تخت دراز کشیدیم. توی بغل هم. و اون نقطه شروعی بود برای دو سه روز لمس مداوم. تا غروب همدیگه رو بوسیدیم. همدیگه رو بغل کردیم. همدیگه رو نفس کشیدیم. نه من نه تو میلی به انجام کاری جز این نداشتیم. اون موقعیت مثل یه سیاهچاله می‌موند و نمی‌تونستیم خودمون رو ازش بیرون بکشیم. نمی‌خواستیم خودمون رو ازش بیرون بکشیم.
غروب من یه کم گریه کردم. تو از گریه‌ی من به گریه افتادی و بعد همدیگه رو بغل کردیم. هوا داشت تاریک می‌شد. لباس پوشیدیم و کلی راه رفتیم تا یه شیرکاکائو بخریم. خوشمزه‌ترین شیرکاکائوی جهان بود.
صبح روز بعد موهام رو دو طرفم بافته بودم و با نون سنگک تازه و پنیر و خامه‌ی صبحونه و خامه‌ی شکلاتی و شیر و مربای به و آلبالو و گردو و سبزی تازه و فلاسک چای در حالی که توی اسنپ نشسته بودم و هنوز شهر خواب بود بهت اس‌ام‌اس دادم که من دارم میااام. در رو که باز کردی خودم رو انداختم توی بغلت. گفتی این پیامت زیباترین پیامی بود که تا حالا دریافت کردم. فلاسک رو دادم دستت و رفتیم بالا. صبحونه خوردیم. تو بیشتر خامه و مربای به خوردی. من بیشتر شیر. بهت گفتم که این گردوها رو خودم برات مغز کردم. چایی رو هم خودم برات درست کردم. باهارنارنج هم ریختم توش که خوش‌عطر بشه. تو جوری نگاهم می‌کردی که انگار اولین مردی هستی که فهمیده دوست داشتن یه زن چجوریه و من بیشتر ذوق می‌کردم. بلافاصله رفتیم روی تخت دراز کشیدیم و باز خودمون رو به اون سیاهچاله تسلیم کردیم. اونقدر تن‌هامون به هم پیچید که بعد از یک ساعت خبری از اون دو تا گیس اول صبح نبود. موهام به شکل جنون‌آمیزی دورم بود و تو مجبور بودی با دست‌هات هی کنار بزنیشون تا صورتم رو کشف کنی و بتونی ببوسیم.

۱

راهنمای شماره‌ی ۳۶ چگونه زندگی کردن

حقیقت لحظه‌ای آشکار است و لحظه‌ای پنهان. به آسمان نگاه می‌کنی و ستاره‌ای بر تو نمایان می‌شود. گمان می‌کنی تا ابد خواهد درخشید اما کافی است پلک بزنی تا ناپدید شود. گویی هرگز وجود نداشته است. در یک جدال دائمی‌ام. زندگی گاه خود را در مقابل چشمانم عریان می‌کند تا به چیستی‌اش پی ببرم و گاه ابرها تن نقره‌ای‌اش را می‌پوشانند و از آنچه دیده‌ام جز هیچ به یاد نمی‌آورم. نمی‌دانم. شاید بهتر است هر لحظه را فقط در همان لحظه زندگی کنم. هنگامی که به حقیقت زندگی آگاه شدم تا می‌توانم شیره‌ی وجودش را بمکم و هنگامی که ناپدید شد منتظر بمانم تا باز زمانش برسد.

۱
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان