آرزوی تازه

خدایا لطفاً توی سال جدید من رو یه معلم موسیقی کودک محشر و یه نوازنده‌ی حرفه‌ای ریکوردر کن. یه ریکوردر Mollenhauer هم می‌خوام. ممنونم.

۰

کفشدوزک

دیشب خواب‌های آشفته‌ای دیدم. طبق معمول، همین‌که از خواب پاشدم ازم پرسیدی دیشب خوب خوابیدی؟ و من با لبی که گوشه‌هاش به سمت پایین کشیده شده بود برات همه رو تعریف کردم. حتی بعدش یه غر بزرگ هم زدم. تو بهم گفتی خوابه رو از فکرت دور دور کن و به جاش به زنبورهایی که کفش می‌پوشن و کفششون رو کفشدوزک دوخته فکر کن. و بعد برام خوندی: غزالک، غزال ترد و کوچک...

دارم به این فکر می‌کنم که اولین باره عشق برام بیشتر از مرگ، زندگی آورده و بیشتر از ضعف، قدرت.

۱

پیله

بیشتر از همیشه به خونه‌ی خودم نیاز دارم. یادمه یه بار امید بهم گفت این‌که هرچی می‌گذره زندگی با خونواده سخت‌تر می‌شه و عطشمون برای استقلال بیشتر، آدم رو یاد پیله‌ی پروانه می‌ندازه. اولش پیله برای اون حشره‌ی کوچک فضای کافی‌ایه اما هرچی به پروانه شدن نزدیک‌تر می‌شه فشار پیله رو بیشتر روی خودش حس می‌کنه تا جایی که پیله از شدت فشار شکافته می‌شه و پروانه بیرون میاد. گفت این‌که هر روز فشار رو بیشتر روی خودمون حس می‌کنیم نشانه‌ایه از بزرگ شدنمون.
حالا دارم تصور می‌کنم یه پروانه‌ام با بال‌های آبی و نقره‌ای و فشار پیله روز به روز بال‌هام رو مثل کاغذ باطله مچاله و مچاله‌تر می‌کنه. اگه نتونم به‌وقتش پیله رو بشکافم هیچ‌وقت نمی‌تونم پرواز کنم. باید زودتر یه فکری به حال خارج شدنم از این پیله‌ی تنگ و تاریک بکنم چون نمی‌خوام بقیه‌ی عمرم مثل یه کرم روی زمین بخزم و جسد بال‌های سنگین مچاله‌شده‌م رو روی دوشم حمل کنم.

۰

مغازه‌ی کارت‌پستال فروشی

هوا ابریه و داره بارون میاد. من توی تاریک‌روشن اتاق نشستم و دارم روی بچه‌سنگ‌هایی که از کنار دریا با خودم آوردم خونه با آبرنگ نقاشی می‌کنم و واسه دوستم کارت‌پستال بهاری درست می‌کنم. دلم می‌خواد وقتی بزرگ شدم آدم‌ها ازم کارت‌پستال‌هام رو بخرن و به اون‌هایی که دوستشون دارن هدیه بدن.

۱

یادداشت‌های یک کودک تمام‌وقت که دارد یاد می‌گیرد چطور یک بزرگسال واقعی پاره‌وقت هم باشد

هر چی تلاش می‌کنم کنترل زندگی‌م رو به دست بگیرم، به همون اندازه کنترلش از دستم خارج می‌شه. به دنبال تعادلم و سر در آوردن از این‌که دقیقا چی از زندگی می‌خوام تا بتونم متناسب با اون چیزی که به زندگی‌م لذت و معنا می‌بخشه، مسیر رو بچینم. فعلا سردرگمم اما دلم می‌خواد تا رسیدن بهار از خیلی چیزها سردرآورده باشم. مثلا دوست دارم حالا که کلاس‌های دانشگاهم تموم شده و تا آخر شهریور سال آینده که باید از پایان‌نامه‌م دفاع کنم ددلاینی ندارم، برای خودم یه روتین خوندن و نوشتن تعریف کنم. با آزمون و خطا فهمیدم که روتین داشتن برای همه‌چیز باعث می‌شه عقلم رو به‌شکل بدی از دست بدم و احساس کنم یه رباتم. اما هیچ برنامه و روتینی نداشتن هم به همون اندازه می‌ترسوندم. پس شاید بهتر باشه برای بخشی از روزهام برنامه و روتین داشته باشم و بقیه‌ی ساعات روز خودم رو آزاد بذارم تا بتونم کودکی و ماجراجویی‌م رو حفظ کنم. هیچ دوست ندارم تبدیل به آدمی بشم که تمام روزش رو در حال انجام دادن کارهای مفیده و با کم‌ترین خطایی زندگی می‌کنه اما دیدن آدم‌ها روی اینترنت من رو ناخودآگاه میون مسابقه‌هایی پرت می‌کنه که اصلا مال من نیستن. به‌خاطر همین یوتیوبم رو هم از روی گوشی‌م پاک کردم و از همه‌ی کانال‌هایی که توی تلگرام داشتم خارج شدم تا ببینم خودم کی هستم و چی دوست دارم و می‌خوام چطور زندگی کنم. یه چیز دیگه‌ای که باز هم با آزمون و خطا بهش رسیدم اینه که نمی‌تونم همزمان همه‌چیز رو روبه‌راه کنم. نمی‌شه هم زبان خوندن و ساز زدن رو شروع کرد، هم ورزش کردن و سالم خوردن و هم ریسرچ رو. باید یکی یکی تغییرات رو توی زندگی‌م اعمال کنم و برای رسیدن به زندگی ایده‌آلم صبور باشم. قرار نیست اول هفته و ماه و فصل و سال جادویی اتفاق بیفته و زندگی از این رو به اون رو بشه. خلاصه که باید این آهستگی و پیوستگی رو توی زندگی‌م به کار بگیرم وگرنه جوونی‌م مثل شن از میون انگشت‌هام می‌ریزه و تموم می‌شه بی‌اون‌که زندگی کرده باشم و خب، کی باورش می‌شه که چهار سال و شیش هفت ماه دیگه من سی ساله می‌شم؟ گمون کنم انسان زمانی یه بزرگسال واقعی محسوب می‌شه که تعادل داشتن رو یاد بگیره و من می‌خوام وقتی بزرگ شدم یه بزرگسال واقعی پاره‌وقت و یک کودک تمام‌وقت بشم.

 

استاد ح دیشب جواب نامه‌م رو داد و آخر نامه‌ش یه بیت شعر برام نوشته بود:

چو غنچه گرچه فروبستگی‌ست کار جهان

تو همچو باد بهاری گره‌گشا می‌باش

مگه می‌شه استاد ح چیزی ازم بخواد و نه بیارم؟ از این به بعد برنامه، باد بهاری شدنه.

۱

دریا

دیروز رفتیم بندر سیراف. بندر سیراف همون‌جاییه که داستان پریانه‌های لیاسند ماریس توش اتفاق میفته. خیلی جادوییه به شهری سفر کنی که قبلاً با یه داستان، بودن توی اون‌جا رو تجربه کردی. هر بار دریا رو می‌بینم عقلم رو از دست می‌دم. دیروز وقتی با پاهای برهنه روی شن‌های ساحل می‌دویدم و موج‌ها به پاهام می‌خوردن بلند گفتم: ممنونم! بعد جلوتر رفتم تا دریا رو بیشتر حس کنم و چشم‌هام رو بستم. به دریا گفتم: لطفاً دخترم رو ازم بگیر و خوب مواظبش باش و به وقتش اون رو بهم برگردون. طولی نکشید که خون تازه نشونه‌ای شد برای این که دریا صدام رو شنیده. توی دلم گفتم: اسمت رو می‌ذارم دریا، دخترکوچولو. منتظرم بمون. و حالا از فکر به این‌که دخترم یه پری دریایی کوچولوئه که قراره چند سالی زیر آب‌ها زندگی کنه و دریا مادرخونده‌شه، خوشحال و دلتنگم.

 

بهم گفت: خیلی زود دوباره همون‌جا می‌ایستی. اما این بار من و تو دست دریاکوچولوی خودمون رو توی دستمون گرفتیم و داریم از دریا تشکر می‌کنیم که مواظب دخترمون بوده.

۲

آفتاب بهاری

دیشب استاد مورد علاقه‌م در همه‌ی کهکشان‌ها که استاد راهنمام هم هست و این ترم باهاش نظریه‌ها و نقد ادبی داشتم برام ایمیلی فرستاد که مثل آفتاب بهاری به وجودم تابید و پر از شکوفه و جوونه‌های سبز شدم:

​​​​​​

۲
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان