دریا

دیروز رفتیم بندر سیراف. بندر سیراف همون‌جاییه که داستان پریانه‌های لیاسند ماریس توش اتفاق میفته. خیلی جادوییه به شهری سفر کنی که قبلاً با یه داستان، بودن توی اون‌جا رو تجربه کردی. هر بار دریا رو می‌بینم عقلم رو از دست می‌دم. دیروز وقتی با پاهای برهنه روی شن‌های ساحل می‌دویدم و موج‌ها به پاهام می‌خوردن بلند گفتم: ممنونم! بعد جلوتر رفتم تا دریا رو بیشتر حس کنم و چشم‌هام رو بستم. به دریا گفتم: لطفاً دخترم رو ازم بگیر و خوب مواظبش باش و به وقتش اون رو بهم برگردون. طولی نکشید که خون تازه نشونه‌ای شد برای این که دریا صدام رو شنیده. توی دلم گفتم: اسمت رو می‌ذارم دریا، دخترکوچولو. منتظرم بمون. و حالا از فکر به این‌که دخترم یه پری دریایی کوچولوئه که قراره چند سالی زیر آب‌ها زندگی کنه و دریا مادرخونده‌شه، خوشحال و دلتنگم.

 

بهم گفت: خیلی زود دوباره همون‌جا می‌ایستی. اما این بار من و تو دست دریاکوچولوی خودمون رو توی دستمون گرفتیم و داریم از دریا تشکر می‌کنیم که مواظب دخترمون بوده.

۲
سبزبرگ ‌‌‌‌‌‌‌‌
۰۴ اسفند ۱۸:۱۱

این پستت دقیقاً شبیه تکه‌ای یه داستان پریان شده! 

 

پاسخ :

خودم هم چنین حسی داشتم. شاید یه روز یه قصه‌ی پری‌دریایی‌ای نوشتم. :))
میم _
۰۴ اسفند ۲۳:۱۱

دلم واسه دریا و ماسه تنگ شد

پاسخ :

حتی منی که پریروز دریا بودم هم دلتنگشم. خاصیت جادویی دریاست فکر کنم.
امیدوارم خیلی زود بری دریا.💙
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان