دیروز رفتیم بندر سیراف. بندر سیراف همونجاییه که داستان پریانههای لیاسند ماریس توش اتفاق میفته. خیلی جادوییه به شهری سفر کنی که قبلاً با یه داستان، بودن توی اونجا رو تجربه کردی. هر بار دریا رو میبینم عقلم رو از دست میدم. دیروز وقتی با پاهای برهنه روی شنهای ساحل میدویدم و موجها به پاهام میخوردن بلند گفتم: ممنونم! بعد جلوتر رفتم تا دریا رو بیشتر حس کنم و چشمهام رو بستم. به دریا گفتم: لطفاً دخترم رو ازم بگیر و خوب مواظبش باش و به وقتش اون رو بهم برگردون. طولی نکشید که خون تازه نشونهای شد برای این که دریا صدام رو شنیده. توی دلم گفتم: اسمت رو میذارم دریا، دخترکوچولو. منتظرم بمون. و حالا از فکر به اینکه دخترم یه پری دریایی کوچولوئه که قراره چند سالی زیر آبها زندگی کنه و دریا مادرخوندهشه، خوشحال و دلتنگم.
بهم گفت: خیلی زود دوباره همونجا میایستی. اما این بار من و تو دست دریاکوچولوی خودمون رو توی دستمون گرفتیم و داریم از دریا تشکر میکنیم که مواظب دخترمون بوده.