بینیِ گَرده‌گُلی

امروز صبح همین که وارد دانشکده شدم نگاهم افتاد به بوته‌های گل رزی که همه‌جا بودند. به درخت‌های نارنجی که بوی باهارنارنج‌هاشون آدم رو مست می‌کرد. به چمن‌های سبزی که گل‌های کوچک زرد میونشون روییده بود. این بهار اولین بهار من در دانشکده‌ست. در سومین فصل حضورم در دانشکده‌ی ادبیات همچنان اون‌جا رو خونه‌ی خودم می‌دونم و آدم‌هاش رو خونواده‌م. استاد حسام‌پور بهمون گفت شما یکی از بهترین گروه‌های ادبیات کودک در تمام دوران تدریسم هستید. یکی از سه‌تای برتر. به استاد حسن‌لی گفتیم که دلمون می‌خواد بغلش کنیم. اون هم در جواب برامون چندتا از شعرهای خودش رو خوند و به مریم گفت که به جای خود استاد، من رو بغل کنه. بعد از کلاس با شراره و الهه رفتیم روی چمن‌ها، در سایه‌ی درخت‌های نارنج، نشستیم و منتظر موندیم تا سرویس دانشکده بیاد و ما رو تا ارم ببره. به الهه گفتم که برام یه گل رز بچینه و اون رو لای دفترم گذاشتم. تازگی عاشق این شدم که گل‌ها و شکوفه‌ها و برگ‌ها رو لای دفتر و کتاب‌هام بذارم. کنار بوته‌ی گل رز عکس و ویدیو گردالی گرفتم و برای امید و یگانه و زهرا فرستادم. سر کلاس سومم نرفتم و به جاش با امید تلفنی حرف زدم. براش یه فصل از کتاب غول بزرگ مهربان رو خوندم و اون‌قدر خندیدیم که دل‌درد گرفتم. در راه برگشت به خونه یه باهارنارنج چیدم و بوییدم. به خونه که رسیدم خودم رو توی آینه دیدم. نوک دماغم از گرده‌ی وسط باهارنارنج زرد شده بود. انگار خورشید نوک دماغم رو بوسیده بود.

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان