مومو یا آزادی؟

«با این‌که مومو ناپدید شده بود، اما بچه‌ها تا جایی که برایشان امکان داشت به‌طور مرتب در آمفی‌تئاتر مخروبه دور هم جمع می‌شدند. مدام بازی‌های جدیدی اختراع می‌کردند. فقط کافی بود که چندتا جعبه‌ی کهنه و کارتن داشته باشند تا بنشینند تویش و در خیال به دور دنیا سفر کنند. یا این‌که مثلاً با آن چیزها قلعه و قصر بسازند. از این گذشته همچنان نقشه‌هایی می‌ریختند و برای هم قصه تعریف می‌کردند. خلاصه جوری بازی می‌کردند که انگار هیچ چیزی تغییر نکرده و مومو همچنان بینشان است. و با این کارشان آدم یک‌جورهایی فکر می‌کرد مومو راستی‌راستی آن‌جاست.

از این گذشته بچه‌ها صد درصد مطمئن بودند که مومو برمی‌گردد و در این مورد حتی یک لحظه هم شک نمی‌کردند. البته هیچ‌وقت با هم صحبتی در مورد این موضوع نمی‌کردند. چون اصلاً نیازی به این کار نمی‌دیدند. و همین اطمینان خاطری که تک‌تکشان در وجودشان حس می‌کردند، باعث اتحادشان می‌شد. حتی در نبود مومو هم اتحادشان از بین نمی‌رفت. چون مومو دیگر بخشی از زندگی‌شان شده بود.»

 

مومو

میشائیل انده

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان