همیشه توی بازارهای سربسته و شلوغ مضطرب میشدم. اما وقتی با تو توی بازار وکیل و میون آدمها راه میرفتم و تو با آغوشت احاطهم کرده بودی احساس میکردم دیگه هیچچیزی توی این جهان نمیتونه بهم احساس ناامنی بده.
روی همون تختهسنگی که اولین بار بوسیدیم نشستی و برام کتاب خوندی. کتابی که خودت برام خریدی. غول بزرگ مهربان. سرم رو روی پات گذاشتم و رو به آسمون دراز کشیدم. به حرکت ابرها نگاه میکردم و به این فکر میکردم که کسی میتونه قشنگتر از تو داستان بخونه؟
تو نقاشی میکشیدی و من درنا میساختم و با هم به آهنگی که تو برام فرستادی گوش میدادیم. وسط آهنگ طاقت نیاوردی و مداد و دفتر رو زمین گذاشتی و من رو بوسیدی. اونقدر که هندزفری از گوشهامون افتاد. ابرها هنوز از بالای سرمون میگذشتن.
پوست زیر چشمت خشک شده بود. از توی کیفم کرمم رو بیرون آوردم و به زیر چشمت زدم. وقتی که با انگشتم کرم رو روی پوستت پخش میکردم خوشبخت بودم. آخه اتصال به تو با هر بهونهای خوشبختیه.
بعد از تو همهچی فرق میکنه. با تو همهچی فرق میکنه.