دوشنبه ۱۴ فروردين ۰۲
در حالی که من تمام تلاشم رو میکنم که روی این دیوار روزنهای ایجاد کنم تا باریکهای از نور بهم برسه، مامانم هر بار انگشت اشارهش رو به سمت بلندای دیوار میگیره و یادم میاره که این دیوار خیلی بلندتر از قد منه. و وقتی که مطمئن شد سایهی سیاه و سنگین دیوار اونقدر روم سنگینی میکنه که دیگه خورشید هم نمیتونه نجاتم بده، در سکوت ترکم میکنه. واسه همینه که بهش میگم اندوهخوار. انگار بیاونکه بدونه از اندوه من تغذیه میکنه. از تاریکی وجود من. و دردناکترین بخشش اینه که احتمالاً خودش هم نمیدونه که داره باهام چیکار میکنه.