لحظه‌های سعادت

کنار پیاده‌رو روی نیمکتی نشستیم و در تاریکی شب با قاشق‌های پلاستیکی کیک سه‌شیر خوردیم. سویشرتت رو روی شونه‌هام انداختی. ماه توی آسمون می‌درخشید. هر بار به جای دوستت دارم به هم می‌گفتیم ماه رو ببین.

 

توی حیاط اقامتگاه روبروت نشستم و توی استکان‌های کمرباریک چای نوشیدیم. بعدش یه پرتقال پوست کندی تا با هم بخوریم. خوشمزه‌ترین پرتقال جهان بود. یاکریم‌ها کنار حوض و میون شاخ و برگ درخت‌های نارنج می‌چرخیدن و با هر بار پروازشون گلبرگ‌های بهارنارنج‌ها روی زمین می‌ریخت. برام خاطره‌ای از کودکی‌ت رو تعریف می‌کردی و آفتاب می‌تابید.

 

توی کوچه‌های باریک بافت قدیمی شیراز قدم می‌زدیم. با یک دستت بغلم کرده بودی. مثل همیشه. ته یکی از همون کوچه‌های پیچ در پیچ لبم رو بوسیدی. بوسه‌ت شبیه فرود اومدن ناگهانی یک ابر خیس از باران روی لب‌هام بود.

 

از پله‌های عمارت نارنجستان بالا رفتیم. کنار پنجره‌ای بزرگ لبم رو بوسیدی. توی تمام آینه‌هاش خودم رو کنار تو دیدم. حلقه‌ی دست‌هام رو دور بازوت سفت‌تر کردم و آرزو کردم تمام آینه‌ها تا ابد تصویر من و تو رو کنار هم نشون بدن.

۲
راسینآل نوشت
۱۸ فروردين ۱۰:۴۷

قلبم ... :(

پاسخ :

باور کن قلب من هم! :))
رازی --
۲۶ ارديبهشت ۱۵:۰۶

"هربار بجای دوستت دارم، به هم می‌گفتیم ماه رو ببین"

درخشان بود، درود 👏

پاسخ :

ممنونم. :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان