قصد داشتم همین که از سفر برگشتیم، بیام توی وبلاگم مفصل بنویسم؛ اما حالا تقریباً یک هفته از برگشتنمون گذشته و من هنوز یک کلمه هم ننوشتم. نتایج نهایی آزمون کارشناسی ارشد اومد. گرایش ادبیات کودک و نوجوان دانشگاه شیراز (روزانه) قبول شدم. این رو دو سه روز مونده به پایان سفرمون فهمیدم. وقتی که داشتیم از ماسوله برمیگشتیم ماسال و آنتن و اینترنت توی جاده ضعیف بود. هم شوکه شده بودم، هم خوشحال بودم و هم غمگین. عاشق رشتهایام که قراره بخونم. با تمام وجودم میخواستمش. اما دانشگاهم؟ نه، اصلاً انتظارش رو نداشتم. چون سالهای پیش با رتبههای بالاتر از من هم، گرایش ادبیات کودک و نوجوان دانشگاه شهید بهشتی تهران رو آورده بودن. منتظر تهران بودم. اما یکی از غزالهایی که درونم زندگی میکنه و عاقلتر و مهربونتر از بقیهست بهم یادآوری کرد که باید به خودم افتخار کنم. گرایش ادبیات کودک و نوجوان دانشگاه شیراز اولویت دومم بود و قبول شدن توی دومین چیزی که با قلب خودت انتخاب کردی کم چیزی نیست. من از یه دانشگاه غیر انتفاعی رسیدم به دانشگاه شیراز. اون هم توی رشتهای که ظرفیت روزانهش توی کل کشور کمتر از بیست نفره. همهی اینها باید من رو خوشحال میکردن اما فکر تهران نرفتنم نمیذاشت تمام و کمال خوشحال باشم. هنوز هم یه غمی روی قلبمه. توی پوست خودم نمیگنجم که قراره دانشجوی ادبیات کودک و نوجوان بشم اما غمگینم. نمیدونم. شاید این غم فقط هم مربوط به تهران نرفتنم نباشه. چون اگه یادتون باشه، موقعی که نتایج اولیه و رتبهم اومد باز هم غمگین بودم. شاید باید بپذیرم که قرار نیست هیچوقت این غم رهام کنه. غمی که معلوم نیست از کجا اومده و تا کی قراره باهام بمونه. شاید بهتره صبر کنم تا پاییز بشه. بعد، دست غمم رو بگیرم و با هم بریم دانشکدهی ادبیاتی که روبروی حافظیهست و دیگه از این به بعد مال ماست و ببینم آیا این غم باهام سر کلاسها و توی کتابخونه هم میاد؟ اگه اومد میفهمم که دیگه وقتشه به عنوان فرزندخوندهم قبولش کنم.