دوشنبه ۲۱ مهر ۹۹
باد پاییزی، از میان پنجرهی نیمه باز اتاق، بر من میوزد
ماه، دستانش را دراز میکند و مرا در بر میگیرد
ستارهها، خیره در چشمانم، سرود انتظار میخوانند
و من، لبهایم را با بوسیدنت جاودانه میکنم
تنت، چشمهی آب حیات است و چشمانم، خضروار، در میان تاریکیها جستجویش میکنند
تو زاده شدی تا بهینِ مخلوقات باشی
و من، بچهآهویی که در دشتهای قلمرو پهناور تنت، سرخوشانه، جست و خیز میکنم
کهنهشراب لبهایت را مینوشم و این بار، دشتهای قلمرو تنت را، مست، فتح میکنم...