هر روز که میگذره بیشتر میفهمم چقدر گرههای بازنشده توی رابطهم با خونوادهم هست و اگر برای مدت زمانی همه چیز خوب پیش میره به این معنی نیست که اون گرهها باز شدن بلکه فقط هر دو طرف از ایجاد گرههای جدید خسته شدیم. به محض اینکه یه مدت میگذره و خستگیمون در میره شروع میکنیم به ور رفتن با گرههای قدیمی و اگر مدت زمان نسبتا طولانیای انکارشون کرده باشیم که زمان رو از دست نمیدیم و تمام توانمون رو میذاریم روی گرههای جدید و گرههایی که میتونستیم ایجاد کنیم و نکردیم رو جبران میکنیم. دیگه من اون غزال نوجوون و سرکش نیستم و نمیشه همه چیز رو انداخت گردن سن و سال و هورمون. میبینم که چقدر بزرگتر و عاقلتر شدم. اما خونوادهم؟ نه. اینکه تغییر کردن فقط یه توهم خودساختهست. خیلی دلم میخواد بدونم اولین بار کی تصمیم گرفت از پدر و مادر بت بسازه. دیگه حتی نمیتونم خودم رو با این جمله گول بزنم که آره این شکلی بزرگ شدن و تمام توانشون رو گذاشتن که در حد خودشون پدر و مادر خوبی باشن. نذاشتن. حداقل در مورد مامانم این رو مطمئنم. بابام هم اگر تلاشی کرده کافی نبوده و آره من برای تلاشی که کافی نیست و نتیجه نمیده تره هم خرد نمیکنم. این دو نفر که از دید بقیه پدر و مادر خیلی خوب و فداکاری هم هستن چالههایی توی روح و روان من حفر کردن که تا هزار سال دیگه هم پر نمیشه. بعضی وقتها واقعا ازشون متنفر میشم. روزی که تصمیم گرفتن خواهرم رو هم به جمع گرم خونوادهمون اضافه کنن با خودشون چه فکری میکردن؟ که آره ما اونقدر پدر و مادر کاملی هستیم که حیفه فقط یه بچه از نعمت داشتن ما بهره ببره؟ همین تصمیم احمقانهشون باعث شد که به جای دو نفر سه نفر بیل دست بگیرن و توی روح و روانم چاله بکنن. آره. از هر سه تاشون متنفرم. دلم میخواد رهام کنن. اما خوب میدونم تا زمانی که توی این خونهم رهاییای وجود نداره. آفرین غزال. به جای خوبی رسیدی. میتونی ماتحت گشادت رو از زمین جدا نکنی و تا ابد توی این شکنجهگاه اسیر بمونی یا بلند شی و خودت رو پاره کنی که سال دیگه این موقع تهران باشی. کیلومترها دور از این شکنجهگاه. جایی که خودت هستی و معشوقت و ادبیات. تو و معشوقت و ادبیات. میفهمی؟ فقط تو و معشوقت و ادبیات!