از دیروز ظهر تا چند ساعت پیش به معنای واقعی کلمه مستاصل بودم. اونقدری که دلم میخواست بزنم زیر همه چیز و همه کس. نه تنها قید کنکور ارشد رو بزنم که همین دو ترم آخر کارشناسی رو هم رها کنم و یه گوشه بشینم تا زندگی بگذره و تموم بشه. گمون میکنم جسمم توی این آشفتگی بیتقصیر نبود. تب و لرز و ضعف داشتم. به طرز هولناکی آبریزش بینی داشتم و دستگاه گوارشم هم طبق معمول سر ناسازگاری گذاشته بود. کاملا ناتوان بودم. اما الان خیلی بهترم. هم جسمم دوباره جون گرفته هم مقدار قابل توجهی امید بهم تزریق شده. خودم رو بلدم. وقتهایی که بهزاد به هر دلیلی سرش شلوغه و کمتر میتونم باهاش حرف بزنم خیلی به هم میریزم. اونقدر که توی جسمم هم نمود پیدا میکنه. این روزها هم درگیر پروژهی کارشناسیشه و دقیقا اوضاع از همین قراره. امروز که کارهای پروژهش تا حدود زیادی پیش رفته بود تونستم بیشتر باهاش حرف بزنم. و خب این گفت و گو جون دوباره به من داد. امروز عصر کلاس متون منتخب نثر ادبی داستانی داشتم با استادی که میتونم بگم قشنگترین استاد این ترممه. اونقدر زیباست که آدم دلش میخواد ساعتها بشنودش. بعد از کلاس با هم مکالمهی کوتاهی داشتیم که توی اون مکالمه بهم گفت تو حال و هوایی شبیه به حال و هوای دوران دانشجویی من داری. و من واقعا از این مقایسه به وجد اومدم. فکر کن یه زمانی من هم مثل اون اینقدر به ادبیات مسلط باشم و شنیدنم اینقدر لذتبخش باشه. وه! پس فعلا برنامه جنگیدن برای زیباتر شدنه. حالا ما ستاره میشمریم تا که شب چه زاید باز...