امروز از اون روزهاست که بزرگسال بودن خیلی سختمه. مسئولیتهام خیلی زیاده و در مورد همهچیز نگرانم. نمیتونم به برنامهریزیهام عمل کنم و زمان داره پرواز میکنه. احساس میکنم هیچکس دوستم نداره. بهجز اون شاگرد پنج سالهم که چهارشنبه لپم رو گرفت و بهم گفت بامزهتر از تو توی این دنیا نیست. این در حالیه که من اصلا لپ ندارم و قطعا بامزهترین آدم دنیا هم نیستم. توی نوشتن پایاننامهم گیج و سردرگمم و هیچ باور ندارم که بتونم بنویسمش. احساس میکنم کلاس ویولن رفتنم هم بیهودهست و هیچی پیش نمیره. همهچی سر جاش فریز شده و من در بهترین حالت دارم درجا میزنم. اما اگه بخوام راستش رو بگم ته دلم یه امید احمقانهای دارم به اینکه میتونم تنهایی از پس زندگی بربیام. چه فایده؟ وقتی الان هیچی دیده نمیشه. الان یهو یادم افتاد به یه پست قدیمی از سارا که میگفت سال کنکور انگار داشته توی یه درهی مهآلود راه میرفته و حتی نمیتونسته ببینه داره کدوم طرفی میره، چه برسه به اینکه بدونه چهجوری از دره خارج بشه. اغلب اوقات چنین حسی دارم و نمیفهمم داره چی میشه و دارم چیکار میکنم. ولی فکر نکنم قرار باشه تا همیشه کف این درهی مهآلود بمونم. آه ای امیدهای احمقانه!