احساس میکنم فرقی با شنهای ساحل ندارم. هر دستی میتواند از من شکلی بسازد. حالا در دستهای سیلویا پلاتم و با خودم میگویم مگر آدم از جوانیاش چه میخواهد جز اینکه هر روز کلمههایی برای خواندن داشته باشد و کلمههایی برای نوشتن و شبها را هم بگذارد برای آدمها و هر نوع ارتباط انسانی. اصلا چرا من تا به حال زندگی شبانه را آنطور که باید تجربه نکردهام؟ حضور در میهمانیها و معاشرت با آدمهای تازه. نوشیدن و رقصیدن. گفتوگو و در نهایت بازگشت به خانه. خانهای از آن خود. خانهای که بتوانی در آن همهی نقابهایت را از صورت برداری و همهی لباسهایت را از تن، و بعد در برهنهترین حالت خودت مسواک بزنی و به تختخواب بری. شاید قبل از آنکه به خواب عمیقی فرو بروی بتوانی یکی دو پاراگراف از کتاب نیمهباز کنار تختت را بخوانی. خیالت راحت است فردا که خورشید دوباره طلوع میکند، اگر هنوز زنده باشی، چند کتاب و چند مقاله برای خواندن داری و یک دریا کلمه که منتظرند تا تو احضارشان کنی. مگر آدم از جوانیاش چه میخواهد جز اینکه مرگ بسیار دور باشد و امیدها و آرزوها بسیار نزدیک. باید بنویسی. باید بنویسی چون نوشتن را بهتر از هر کار دیگری بلدی. باید بنویسی چون میتوانی تعلقت به کلمهها و تعلق کلمهها به خودت را حس کنی. جایی درون سینهات. شاید در خیلی چیزهای دیگر هم خوب باشی اما کلمهها، کلمهها تنها چیزهاییاند که برای داشتنشان نیازی به تلاش نداری. از همان اول بومیهای یک سرزمین بودید. یک سال زندگی بزرگسالانهای که باید در ساعت مشخصی در محل کارت حاضر باشی و در ساعتی مشخص ترکش کنی و در ازایش روز اول هر ماه مقداری پول به حسابت واریز شود که باید هزارجور برنامهریزی کنی برای رساندنش به آخر ماه را تجربه کردهام. نه. این همهی آن چیزی نیست که بخواهم در جوانیام تجربه کنم. درست است. شرایط زندگی همیشه برای من سختتر از آن چیزی که باید باشد بوده و برای ادامهی راه به پول نیاز دارم. اما نمیخواهم جوانیام را وقف کار کردن برای دیگری بکنم. نمیخواهم هر روز قصههایی برای بچهها بگویم که مجبور به شنیدنش هستند و بازیهایی کنیم که میبایست از یک لیست نه چندان بلند انتخاب شود. نمیخواهم مدام یک جفت چشم زل بزند به دوستی من و بچهها و یک جفت گوش همهی رازهایی که به هم میگوییم را بشنود. در ابتدای مسیر گمان میکردم این همهی آن چیزی است که میخواهم: وقت گذراندن با بچهها در هر جایی. فرقی ندارد. اما حالا میدانم که میخواهم زندگی آکادمیکم را از سر بگیرم و به دنبال مسیر دیگری برای سر بیرون آوردن از خاک باشم. نباید کلمهها را از دست بدهم. کلمههای خود خودم را. باید بیشتر بخوانم و بیشتر بنویسم و بیشتر یاد بگیرم. چند ماه دیگر 27 ساله میشوم و هنوز هیچکدام از داستانهایم را کسی نخوانده. همین الان ابرهای بهاری با شدت تمام شروع به باریدن کردند. میبینی؟ احساسات تو هم مثل ابرهای بهاری است. شدید و غیر قابل پیشبینی. اتاق هر لحظه تاریکتر میشود. نمیخواهم طبق مناسبات زندگی کنم. سر و عشقی پرشور میخواهم. اگر بخواهم مثل آدمهای دیگر زندگیام را پیش ببرم فقط روز به روز پژمردهتر میشوم. یک چیز دیگر هم دربارهی خودم فهمیدهام. من آدم برنامهریزیهای دقیق و پر از جزئیات نیستم. نفسم بند میآید. یعنی خوشم میآید که آدمها حتی تعداد لیوانهای آبی که در طول روز مینوشند را میشمارند اما من نمیتوانم اینقدر کامل باشم. من یک عالمه گوشههای تیزو برنده دارم که چهارچوبهای معمول را میشکافد و بیرون میزند. شاید رمزش همین است: تلاش نکن. فقط کاری را بکن که برای انجامش نیاز به تلاش کردن نداری. مثل الان که کلمهها با بالاترین سرعت از سرانگشتانت میریزند روی کیبورد لپتاپ. مثل دیروز که بیوقفه خاطرات سیلویا پلات را میخواندی و دلت نمیخواست کنارش بگذاری. شاید فقط باید همینطوری پیش بروی و به سبک خودت زندگی کنی. تو آدم با فکر رقصیدن نیستی. فکر نکن و فقط برقص. فکر کن اما نه به رقص. میتوانی حین رقصیدن به هر چیزی که میخواهی فکر کنی. به فرم داستانها، به سوژگی شخصیتها، به انتخاب فعلها، به هر چه جز رقصیدن. باران بهاری قطع شد. حالا اتاق روشنتر است. دیگر برای ارتباطات کاری و اجباری انرژی چندانی ندارم. دلم نمیخواهد جز در محل کار دربارهی کار حرف بزنم. مخصوصا حالا که پس از مدتها کلمهها به سمتم سرازیر شدهاند، تماسها و پیامهای کاری برایم حسی مانند تجاوز دارد. نمیخواهم حساسیتم را در این مورد کم کنم. باید حد و مرزهای پررنگتری بین کار و بقیهی زندگیام بکشم چون در نهایت منم و این کلمهها. کلمهها و آزاد بودن در جوانی و زنانگی همهی آن چیزی است که فعلا میخواهم.