دزد ستاره‌ها

گفت من از مرگ نمی‌ترسم

گفتم اما ما هنوز جوان‌تر از آنیم که از مرگ نترسیم

گفت پس کو جوانی‌مان؟

ماندم

بی‌هیچ‌حرفی

و به همه‌ی ستاره‌هایی فکر کردم که هر شب که می‌خوابم جایی پنهان می‌کنم و هر صبح که بیدار می‌شوم می‌بینم که کسی آن‌ها را دزدیده

فرقی ندارد کجا پنهانشان کنم

میان صفحه‌های دفترم

توی جیب پیراهنم

یا زیر بالشتم

همیشه دستی پیدا می‌شود که آن‌ها را بردارد و ببرد

به کجا؟

نمی‌دانم

ولی حدس می‌زنم تا حالا با ستاره‌هایم برای خودش قصری بزرگ ساخته

یک قصر بزرگ در جایی دور

آن‌قدر دور که حتی اگر روزی خراب شد بر سرش، ستاره‌ها نتوانند راهشان را به قلب من پیدا کنند

می‌گویم من هم از مرگ نمی‌ترسم

و جای خالی ستاره‌هایی که بر آسمان قلبم لک انداخته‌اند تیر می‌کشد

۰
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان