راستش با وجود اینکه هر چیز مربوط به وبلاگ رو خیلی خیلی خیلی دوست دارم اما مدتیه که دیگه نمیدونم چرا باید توی وبلاگ بنویسم. شهریور که تهران بودم یه دفتر آبی خیلی خوشگل خریدم و تصمیم گرفتم دفتره رو همهجا با خودم ببرم و برای توش نوشتن هیچ محدودیتی نذارم. حالا از to-do list و لیست چیزهایی که میخوام بخرم تا لحظات خاص و معمولی زندگیم و حرف زدنهام با خودم میره اون تو. حتی توش برگ و استیکر هم میچسبونم. همیشه وقتی جایی که میتونم توش بنویسم بیشتر از یکی میشه، مثلا زمانی که علاوه بر وبلاگ کانال تلگرام هم داشتم، گیج و ویج میشدم. نمیدونستم هر چیزی رو باید کجا بنویسم و مغزم وارد یک مقایسهی دائمی میشد که کدوم موندگارتر و بهتره. الان هم همونطور شدم. اگه چیزی رو مینویسم برای اینکه کسی بخونه، چرا جای توی وبلاگ نوشتن برای آدمها نامه نمینویسم؟ اگه مینویسم تا در آینده یک آرشیوی از زندگیم داشته باشم، چرا توی دفترم نمینویسم؟ اصلا اگه یه روز همهی نوشتههای روی وبلاگ دود شد رفت هوا چی؟ نمیدونم. شاید مثل همیشه دارم overthink میکنم ولی چند روز پیش که داشتیم با امید فیلم you've got mail رو میدیدیم، باز هوایی شدم که برگردم به وبلاگ و ایمیل و این چیزهای آهسته و جادویی. با جود اینکه آدم صبوری نیستم و در یک بیقراری مدامم، تشنهی آهستگیام. و میخوام روش کار کنم. مثلا همین بافتن شالگردن سبزی که میخوام تا دو هفته دیگه برای تولد امید تمومش کنم تمرینیه برای آهستگی. دوتا میل میگیری دستت و کاموای سبزت رو دونه دونه گره میزنی تاتبدیل به چیزی بشه برای گرم نگه داشتن کسی که دوستش داری در روزها و شبهای سرد پاییز و زمستون. یکی دیگه از تمرینهام برای آهستگی، stretch دادنه. نیم ساعت با یک دختر زیبای آلمانی که توی یوتیوب پیدا کردم همراه با موسیقیهای آروم بدنم رو کش میدم و سعی میکنم وجودم رو به تمامی احساس کنم. دلم میخواد همینطور که بیشتر سرد و پاییز میشه، نامه نوشتن رو هم شروع کنم. میدونم خیلی سخته. اون هم در زمانهای که مغزهامون بهخاطر سرعت غیر قابل باور همهچیز و اعتیاد به تجربهی لذتهای لحظهای، صبر کردن بیشتر از هر وقتی براش سخت شده. اما من میخوام تلاش خودم رو بکنم چون صبر کردن برای شنا کردن ماهیهای کوچک لذتهای بزرگ توی رگهام ارزشش رو داره.
توی این مدت که نبودم بیست و شش ساله شدم، پروپوزالم تصویب شد، تنهایی با قطار رفتم تهران، زهرا رو برای اولین بار دیدم، با خونوادهی دوستپسرم وقت گذروندم، اولین اجرای زندگیم به عنوان سرپرست گروه رو داشتم، توی کارم پیشرفت کردم و مربی 1 شدم و چندتا دستهگل هم هدیه گرفتم. میبینی؟ غزال کوچولو حسابی بزرگ شده اما هنوز قلب هشت سالگیش توی سینهش میتپه و همهی قصه دربارهی همینه.