ستاره‌ی غزال

بچه‌ها جون؟

از اون‌جایی که بهاره و آدم دلش می‌خواد شروع‌های دوباره داشته باشه، من باز توی تلگرام یه کانال ساختم تا کلمه‌هام و چیزهای دیگه رو با بقیه به اشتراک بذارم. اگه دوست داشتید اون‌جا هم باهام باشید:

https://t.me/ghazaalsstar

 

۱

Memoir of a Snail

بدنم داره فریاد می‌زنه که حالش خوب نیست. توی دو ماه اخیر برای چهارمین بار پریود شدم. سردردهای هرگزنگرفته می‌گیرم. مدام دل‌درد و تهوع و سرگیجه دارم. پنیک اتک باز برگشته سراغم. حالم هیچ خوب نیست. روز خیلی بدی داشتم. توی حیاط پشتی آموزشگاه جلوی شمیم و سولماز و امیرمحمد زدم زیر گریه و در حالی که به‌زور نفس می‌کشیدم احساس می‌کردم دارم توی یه باتلاق فرو می‌رم. پشیمونم که برای ارائه‌ی دومین مقاله‌ی یکی از نشست‌های دانشگاهم داوطلب شدم چون توان انجام دادن کارهای ضروری‌م رو هم ندارم، چه برسه به کارهای فوق برنامه. دلم برای امید تنگ شده. دلم نمی‌خواد دغدغه‌ی پول داشته باشم. از مدیر آموزشگاه و برادرش حالم به هم می‌خوره. از این‌که به حجاب و روابطم راه به راه گیر می‌دن. محل کارم برام تبدیل شده به زندان. نفسم توش می‌گیره چون اغلب آدم‌های توش پستن. خیلی پست. اما هنوز بچه‌ها رو دوست دارم. وقتی اسمم رو خالی خالی صدا می‌کنن خوشم میاد چون احساس می‌کنم هم‌سنشونم. اتفاقی توی یه کانال عکس‌های کافه امجدیه‌ی تهران رو دیدم و اون‌قدر ازش خوشم اومد که نگو. یهو در لحظه تصمیم گرفتم توی ماه آینده یه سفر یه روزه به تهران داشته باشم و با امید بریم امجدیه ناهار بخوریم. وقتی بهش فکر می‌کنم می‌بینم اون‌قدرها هم دور نیستیم. مثلاً اگه یه شب تصمیم بگیرم سوار اتوبوس بشم و برم امید رو بغل کنم تا تنم یه کم آروم بگیره، فردا صبحش پیششم. می‌خوام حالا که امید داره دوره‌ی اینترنی‌ش رو می‌گذرونه و زندگی‌ش فشرده‌تر شده، من بیشتر از این سفرهای یه روزه داشته باشم. جای غر زدن و گریه کردن و الکی دعوا کردن می‌شه کارهای دیگه‌ای کرد. توی همون کانالی که عکس‌های کافه امجدیه رو دیدم یه نقل قول از یونگ هم چشمم رو گرفت:

رنج نباید تو را غمگین کند. این همان‌جایی است که اغلب مردم اشتباه می‌کنند. رنج قرار است تو را هوشیارتر کند به این‌که زندگی‌ات نیاز به تغییر دارد. چون انسان‌ها زمانی هوشیارتر می‌شوند که زخمی شوند، رنج نباید نباید بیچارگی را بیشتر کند. رنجت را تحمل نکن، رنجت را درک کن! این فرصتی است برای بیداری، وقتی آگاه شوی، بیچارگی‌ات تمام می‌شود.

شاید بی‌دلیل نبوده که همین امشب که از رنج‌هایی که جسم و روحم داره متحمل می‌شه دادم دراومده، این نقل قول رو دیدم. دلم می‌خواد انیمیشن خاطرات یک حلزون رو دوباره ببینم. خیلی باهاش ارتباط برقرار کردم و به دوباره دیدنش نیاز دارم. از آدم‌ها نفرت دارم و عاشق آدم‌هام. دلم می‌خواد از آدم‌ها فرار کنم و آدم‌ها رو بهترین پناهگاه می‌دونم. مامانم می‌گه سیب و موز برای اسهال خوبه. قبل خواب یک و یک چهارم سیب خوردم. دلم می‌خواد کم‌تر اسنپ و تپسی بگیرم و بیشتر خوراکی‌های خوشمزه و مقوی برای خودم بخرم. یکی از خوشحالی‌های زندگی‌م اینه که بچه‌ها دوستم دارن و بغلم می‌کنن. گفته بودم اولین تتوهای زندگی‌م رو زدم؟ یه ستاره‌ی لارا روی گردنم، پایین گوشم، درست جایی که نبض می‌زنه و یه دم پری دریایی بالای قوزک پام. عاشقشونم. می‌خوام از خودم مراقبت کنم تا حالم بهتر بشه. می‌خوام دست خودم رو بگیرم و هر دکتری که نیاز داره ببرمش و هر رسیدگی‌ای که لازم داره بکنم تا این‌قدر رنج نکشه. باید سبک زندگی‌م رو تغییر بدم و دلیلش همین رنجیه که بدنم داره می‌کشه. دلم یه لیوان می‌خواد که نشکنه و همیشه توی کیفم باشه. از فردا به مدت یک هفته قهوه نمی‌خورم ببینم وضعیت جسمانی‌م بهتر می‌شه یا نه. عاشق این پروتئین‌بارهای فیتنسم. خیلی خوشمزه‌ن. دلم جامدادی‌های kifet رو می‌خواد. فردا باید برای ارائه‌م پاورپوینت درست کنم. کاش زودتر از این‌جا بریم. امروز سر کار قهوه‌م ریخت روی شالم و تا عصر بوی شکلات و قهوه می‌دادم. چقدر بغل شدن رو دوست دارم. وقتشه برای غزال آینده نامه بنویسم.

۲

آه ای امیدهای احمقانه!

امروز از اون روزهاست که بزرگسال بودن خیلی سختمه. مسئولیت‌هام خیلی زیاده و در مورد همه‌چیز نگرانم. نمی‌تونم به برنامه‌ریزی‌هام عمل کنم و زمان داره پرواز می‌کنه. احساس می‌کنم هیچ‌کس دوستم نداره. به‌جز اون شاگرد پنج ساله‌م که چهارشنبه لپم رو گرفت و بهم گفت بامزه‌تر از تو توی این دنیا نیست. این در حالیه که من اصلا لپ ندارم و قطعا بامزه‌ترین آدم دنیا هم نیستم. توی نوشتن پایان‌نامه‌م گیج و سردرگمم و هیچ باور ندارم که بتونم بنویسمش. احساس می‌کنم کلاس ویولن رفتنم هم بیهوده‌ست و هیچی پیش نمی‌ره. همه‌چی سر جاش فریز شده و من در بهترین حالت دارم درجا می‌زنم. اما اگه بخوام راستش رو بگم ته دلم یه امید احمقانه‌ای دارم به این‌که می‌تونم تنهایی از پس زندگی بربیام. چه فایده؟ وقتی الان هیچی دیده نمی‌شه. الان یهو یادم افتاد به یه پست قدیمی از سارا که می‌گفت سال کنکور انگار داشته توی یه دره‌ی مه‌آلود راه می‌رفته و حتی نمی‌تونسته ببینه داره کدوم طرفی می‌ره، چه برسه به این‌که بدونه چه‌جوری از دره خارج بشه. اغلب اوقات چنین حسی دارم و نمی‌فهمم داره چی می‌شه و دارم چی‌کار می‌کنم. ولی فکر نکنم قرار باشه تا همیشه کف این دره‌ی مه‌آلود بمونم. آه ای امیدهای احمقانه!

۰

You've Got Mail

راستش با وجود این‌که هر چیز مربوط به وبلاگ رو خیلی خیلی خیلی دوست دارم اما مدتیه که دیگه نمی‌دونم چرا باید توی وبلاگ بنویسم. شهریور که تهران بودم یه دفتر آبی خیلی خوشگل خریدم و تصمیم گرفتم دفتره رو همه‌جا با خودم ببرم و برای توش نوشتن هیچ محدودیتی نذارم. حالا از to-do list و لیست چیزهایی که می‌خوام بخرم تا لحظات خاص و معمولی زندگی‌م و حرف زدن‌هام با خودم می‌ره اون تو. حتی توش برگ و استیکر هم می‌چسبونم. همیشه وقتی جایی که می‌تونم توش بنویسم بیشتر از یکی می‌شه، مثلا زمانی که علاوه بر وبلاگ کانال تلگرام هم داشتم، گیج و ویج می‌شدم. نمی‌دونستم هر چیزی رو باید کجا بنویسم و مغزم وارد یک مقایسه‌ی دائمی می‌شد که کدوم موندگارتر و بهتره. الان هم همون‌طور شدم. اگه چیزی رو می‌نویسم برای این‌که کسی بخونه، چرا جای توی وبلاگ نوشتن برای آدم‌ها نامه نمی‌نویسم؟ اگه می‌نویسم تا در آینده یک آرشیوی از زندگی‌م داشته باشم، چرا توی دفترم نمی‌نویسم؟ اصلا اگه یه روز همه‌ی نوشته‌های روی وبلاگ دود شد رفت هوا چی؟ نمی‌دونم. شاید مثل همیشه دارم overthink می‌کنم ولی چند روز پیش که داشتیم با امید فیلم you've got mail رو می‌دیدیم، باز هوایی شدم که برگردم به وبلاگ و ایمیل و این چیزهای آهسته و جادویی. با جود این‌که آدم صبوری نیستم و در یک بی‌قراری مدامم، تشنه‌ی آهستگی‌ام. و می‌خوام روش کار کنم. مثلا همین بافتن شالگردن سبزی که می‌خوام تا دو هفته دیگه برای تولد امید تمومش کنم تمرینیه برای آهستگی. دوتا میل می‌گیری دستت و کاموای سبزت رو دونه دونه گره می‌زنی تاتبدیل به چیزی بشه برای گرم نگه داشتن کسی که دوستش داری در روزها و شب‌های سرد پاییز و زمستون. یکی دیگه از تمرین‌هام برای آهستگی، stretch دادنه. نیم ساعت با یک دختر زیبای آلمانی که توی یوتیوب پیدا کردم همراه با موسیقی‌های آروم بدنم رو کش می‌دم و سعی می‌کنم وجودم رو به تمامی احساس کنم. دلم می‌خواد همین‌طور که بیشتر سرد و پاییز می‌شه، نامه نوشتن رو هم شروع کنم. می‌دونم خیلی سخته. اون هم در زمانه‌ای که مغزهامون به‌خاطر سرعت غیر قابل باور همه‌چیز و اعتیاد به تجربه‌ی لذت‌های لحظه‌ای، صبر کردن بیشتر از هر وقتی براش سخت شده. اما من می‌خوام تلاش خودم رو بکنم چون صبر کردن برای شنا کردن ماهی‌های کوچک لذت‌های بزرگ توی رگ‌هام ارزشش رو داره.

توی این مدت که نبودم بیست و شش ساله شدم، پروپوزالم تصویب شد، تنهایی با قطار رفتم تهران، زهرا رو برای اولین بار دیدم، با خونواده‌ی دوست‌پسرم وقت گذروندم، اولین اجرای زندگی‌م به عنوان سرپرست گروه رو داشتم، توی کارم پیشرفت کردم و مربی 1 شدم و چندتا دسته‌گل هم هدیه گرفتم. می‌بینی؟ غزال کوچولو حسابی بزرگ شده اما هنوز قلب هشت سالگی‌ش توی سینه‌ش می‌تپه و همه‌ی قصه درباره‌ی همینه.

۱

مامان

ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم. ازش متنفرم.

۲

Cantabile in D Major, Op. 17

شیفته‌ی این غزالی‌ام که این روزها هستم. تمام راه خونه تا دانشکده توی اتوبوس پاگانینی گوش دادم و با یه مداد، آرشه‌ی کُله رو تمرین کردم. دیشب هم قبل از شب بخیر به امید گفتم دلم می‌خواد همین الان پاشم ویولن بزنم. شاید زندگی همینه. گرم شدن از آتیشی که ناگهان در قلبمون روشن می‌شه و معلوم نیست تا کی روشن می‌مونه، به‌جای موندن و لرزیدن کنار ته‌مونده‌ی آتیشی که دیگه برامون گرمایی نداره.

۱

انجمن غیبی

دلم می‌خواهد رهاتر از چیزی که الان هستم باشم. مثلا ننشینم محاسبه کنم که اگر از اول مرداد بروم کلاس ویولن و سلفژ چقدر از حقوقم باقی می‌ماند و می‌توانم تا پایان سال یک سفر کوچک هم بروم؟ ذهنم بیشتر از هر وقتی درگیر پول درآوردن است و حقوق الانم حتی برای نصف چیزهایی که می‌خواهم هم کافی نیست. چه برسد به پس‌انداز کردن و بریز و بپاش‌های خیالی‌ام. ثبت نام در کلاس پیلاتس آنلاین، یاد گرفتن شنا، تعویض سیم‌های ویولنم و خریدن یک آرشه‌ی بهتر، شرکت در کارگاه‌های آدمک، سفر به جنوب و تهران و استانبول و جاهای دیگر، لیزر و هزار و یک بریز و بپاش دیگری که حتی فکر کردن بهشان با توجه به حقوق فعلی من خنده‌دار است اما دلم می‌خواهد بنویسمشان به امید این‌که جلویشان یکی یکی تیک بزنم. مثل کلاس ویولن و سلفژ که تا دو هفته‌ی آینده دیگر بخشی از این لیست نخواهند بود. البته بیرون کشیدن این دو مورد از لیست به همین راحتی‌ها هم نبود. چون در همان آموزشگاه مربی موسیقی کودکم از تخفیفی که ویژه‌ی مربیان است برای ثبت نام در کلاس‌ها استفاده کردم و چیزی نزدیک به پانصد ششصد هزار تومان از مجموع کلاس‌ها کم شد. بعد بابا گفت که می‌خواهد شهریه‌ی هر دو کلاس را خودش بدهد اما من مقاومت کردم چون مطمئنم این‌طوری رهاتر و سبک‌تر ساز می‌زنم اما در نهایت قرار بر این شد که شهریه‌ی کلاس ویولنم را خودم بدهم و شهریه‌ی کلاس سلفژم را او. خیلی دوستش دارم و یکی از آرزوهایم این است که در آینده‌ی نزدیک بتوانم کمی از خوبی‌هایش را جبران کنم. در حال حاضر زندگی هنری‌ام را خیلی بیشتر از زندگی آکادمیکم دوست دارم و فکر نکنم بعد از ارشد تصمیمی برای دکتری خواندن داشته باشم. به امید و خوانواده‌ام هم گفتم که فقط وقتی دکتری می‌خوانم که از این‌جا رفته باشم چون همه‌ی مشکل من با این سیستم است نه درس خواندن. دیگر همه می‌دانند که من چطور شیفته‌ی ادبیات کودکم. اولویت الانم به دست آوردن تمام و کمال استقلالم است. می‌خواهم شبیه جوان‌های واقعی زندگی کنم. یعنی خودم برای همه‌چیز زندگی‌ام تصمیم بگیرم و از پسشان بربیایم. شاید دلهره‌آورترین چیزی که در حال حاضر ذهنم را مشغول کرده، وارد کردن رابطه‌ام به مرحله‌ای جدید باشد. احساس می‌کنم واقعا برایش آماده نیستم اما این دوری و دلتنگی دیگر پدر هر دویمان را درآورده و تنها راهی که داریم جدی‌تر کردن رابطه است. راستش بیشتر در مورد مواجهه‌ی خانواده‌ها با هم نگرانم وگرنه اگر به خودمان دوتا بود که همه‌چیز خیلی آسان‌تر می‌شد. هفته‌ی دیگر که امید می‌آید این‌جا باید میان لحظات درخشانمان کمی درباره‌ی این موضوع حرف بزنیم. از روابطی که توی آموزشگاه با آدم‌ها ساخته‌ام خوشحالم. دوستی‌های بزرگسالی یک شکل دیگری‌اند که من بیشتر ازشان خوشم می‌آید. مثلا سه‌شنبه‌ی هفته‌ی پیش شمیم بهم پیام داد و پرسید که چه ساعتی کلاس دارم؟ چند دقیقه بعد از این‌که فهمید آموزشگاهم آمد جلوی در کلاس، بغلم کرد و یک کتاب تصویری کودک بهم داد. بعد هر دویمان با لبخند برگشتیم سر کلاس‌هایمان. اگر بخواهم یک تصویر از دوستی‌های بزرگسالی را برای همیشه در ذهنم نگه دارم تصویر همان لحظه است. تازه دیروز هم بهم گفت شبیه پری‌های دریایی شده‌ای. دلم می‌خواهد دوستی‌ام با شمیم پررنگ‌تر شود و با هم روی آن پروژه‌ای که پیشنهادش را داد کار کنیم. قرار است صفر تا صد یک اجرای کودک را برای شب یلدا طراحی کنیم و از همین الان برایش هیجان‌زده‌ام. تمرین‌های هفتگی ویولن با رضوان قبل از شروع کلاس‌هایمان، قهوه خوردن با سولماز بین کلاس‌ها، گوگوش خواندن‌هایمان با سمن وقتی کلاسی تشکیل نمی‌شود، جوری که امیرمحمد دست می‌دهد و شیطنت‌هایمان و خیلی چیزهای دیگر از دوستی‌های بزرگسالی را دلم می‌خواهد تا همیشه در زندگی‌ام داشته باشم.

همه‌ی این‌ها را نوشتم که بعدا بهشان برگردم و ببینم غزالی که در آستانه‌ی بیست و شش ساله شدن بوده، چقدر امید و آرزو و خوشی در دلش داشته است.

۱

lt comes in waves

می‌دونی یکی از مشکل‌های اساسی من توی زندگی چیه؟ این‌که وقتی نمی‌تونم همه‌چی رو در حالت ایده‌آل پیش ببرم بی‌خیال می‌شم. یعنی مغزم این‌طور تصور می‌کنه که یا همه‌ی کارها خوب پیش می‌ره، یا ما هیچ‌کاری انجام نمی‌دیم. همین باعث می‌شه که توی انجام کارهام استمرار نداشته باشم و مدام با خودم و زندگی‌م دست به یقه باشم. تمرکزم روز به روز داره کمتر می‌شه و حالم از این وضعیت به هم می‌خوره. وسواسی که توی انجام کارها دارم مانع انجام دادنشون می‌شه و زورم به مغزم نمی‌رسه. دلم می‌خواد یه تکونی به خودم و زندگی‌م بدم و همه‌چیز رو مطابق میلم بچینم اما نمی‌دونم چرا نمی‌شه. به امید گفتم بیا اون روزی که با هم رفتیم زیر یه سقف گوشی‌هامون رو بندازیم سطل آشغال. یعنی می‌خوام بگم این‌قدر از گوشی بیزار شدم! دلم می‌خواد یه کتاب دست بگیرم و مثل قبلاًها شیرجه بزنم توش اما خیلی وقته داستانی به اون شکل جذبم نکرده. چی بخونم؟ چی بخونم که یه کم از این همه تشویش رو کم کنه؟ از بزرگسالی خسته‌ام و دلم می‌خواد کارهای بی‌سرانجام بکنم. دلم می‌خواد برم دریا. وای. خدا می‌دونه چقدر دلم دریا می‌خواد. کاش خونه‌م کنار دریا بود. اگه کنار دریا زندگی می‌کردم این‌قدر آشفته نبودم. عجیب نیست که آب، کسی رو که شنا بلد نیست این‌طور به سمت خودش می‌کشه؟

۱

شکستن زنجیره

دیگه نمی‌خوام به همینی که همیشه بوده و هست و اگه ولش کنی خواهد بود قانع باشم. نمی‌خوام اجازه بدم خون، من رو بکنه یکی دیگه از همین آدم‌ها. نمی‌خوام بچه‌م نگرانی‌های مشابه من رو داشته باشه. چیزی به شروع تابستون نمونده و من باور دارم به جادوی شروع‌های تازه‌؛ و همین‌طور به این‌که برای تک تک این نمی‌خوام‌هایی که می‌گم باید بدوم. این‌بار دیگه خبری از این نیست که مثل وقتی که مدرسه می‌رفتم به‌جای امتحان دو دادن روزنامه‌دیواری ورزشی درست کنم و بیست بگیرم. این‌بار تنها گزینه همینه: دویدن برای شکستن این زنجیره‌ی معیوب، حتی اگه گلوم خشک بشه و بینی‌م بسوزه و زیر دلم درد بگیره و یه چیزی توی سرم تکون بخوره. دویدن و فقط دویدن.

۰

یک شیشه پر از ستاره

احساس می‌کنم نوشتن رو یادم رفته و این کلافه‌م کرده چون همه‌ش می‌خوام حرف بزنم اما نمی‌تونم. دارم به این فکر می‌کنم که ممکنه دلیلش این باشه که دوباره توی یکی از اون دوره‌هایی‌ام که به گوشی‌م اعتیاد پیدا کردم و این اسکرول کردن‌های بی‌هدف و طولانی داره تمرکز کردن رو برام سخت‌تر و سخت‌تر می‌کنه. مدت‌هاست نه تونستم درست و حسابی کتاب بخونم، نه روی پایان‌نامه‌م کار کنم و در کل ذهنم خیلی سریع خسته می‌شه و کرکره رو می‌کشه پایین. کاش می‌تونستم یه گوشی ساده بگیرم فقط واسه تماس‌های ضروری و هیچ ردی از خودم توی اینترنت باقی نذارم. دلم می‌خواد کیفیت زندگی‌م رو بالاتر ببرم و آدم بهتری بشم اما با این وضعیت روزها فقط دارن میان و می‌رن و هیچ تغییری هم ایجاد نمی‌شه. خودم رو می‌شناسم. می‌دونم برای این‌که بتونم به خودم و زندگی‌م سر و سامون بدم باید اول درباره‌ش بنویسم اما حتی نمی‌دونم از کجا شروع کنم. در حال حاضر کلی‌ترین و مهم‌ترین هدفم اینه که روز به روز آدم مستقل‌تری بشم و بتونم به عنوان یه بزرگسال روی خودم حساب کنم. دلم می‌خواد حالا که وارد مسیر شغلی‌ای شدم که این‌قدر بهش علاقه دارم، سعی کنم توش پیشرفت کنم و درآمد بیشتری داشته باشم تا به لحاظ مالی بتونم کاملا به خودم تکیه کنم و با درآمد خودم برم دنبال تک تک چیزهایی که دلم می‌خواد. مثلا کلاس‌های ویولنم رو از سر بگیرم، کلاس سلفژ ثبت نام کنم، شنا یاد بگیرم، باشگاه برم و هزارتا چیز دیگه که دلم می‌خواد خودم صفر تا صدشون رو پیش ببرم نه خونواده‌م. فقط باید یاد بگیرم که صبور باشم و استمرار داشته باشم چون من یه آدم معمولی‌ام که برای رسیدن به آرزوهاش باید خیلی تلاش کنه و هیچی از قبل برام آماد نبوده و نیست و کی می‌دونه؟ شاید این از من آدم خودساخته و جالب‌تری بسازه. فقط بحث استقلال مالی نیست. دلم می‌خواد همون آدمی بشم که می‌تونم روش حساب کنم و خیالم راحت باشه که وقتی کاری رو بهش می‌سپارم تحت هر شرایطی از پسش برمیاد. این مدت که سر کار می‌رم بیخیال درس و دانشگاه شدم و این خوب نیست. نباید یادم بره که ادبیات کودک یکی از چیزهاییه که من رو به زندگی وصل نگه می‌داره و به همین پایان‌نامه نوشتن و گرفتن مدرک ارشد ختم نمی‌شه. نمی‌خوام بذارم نور این ستاره کم بشه. باید یه بخشی از هر روزم رو به ادبیات کودک اختصاص بدم تا این ستاره‌ی پررنگ رو یادم نره. من هنوز هم دلم می‌خواد تا جوونم دکتری بخونم و یه روز نه چندان دور استاد دانشگاه بشم. نباید بذارم آرزوهای جدیدم باعث فراموش شدن آرزوهای قدیمی‌م بشن. فکر می‌کنم زندگی‌م قشنگ‌تر می‌شه اگه یه شیشه‌ی بزرگتر برای آرزوهام بردارم تا جای بیشتری برای ستاره‌هایی که دارن بیشتر و بیشتر می‌شن داشته باشه. دیگه این‌که می‌خوام زبان خوندن، تمرین ویولن و ورزش کردن رو توی هر روزم داشته باشم. دلم می‌خواد به سلامتی‌م بیشتر اهمیت بدم و از بیرون هم آدم جالب‌تری به‌نظر بیام، و دیسیپلینی که همه‌ی این چیزهایی که دلم می‌خواد رو به سرانجام برسونه. همین. برم بشینم یه برنامه‌ریزی درست و حسابی برای همه‌ی این‌ها بکنم.

۱
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان