يكشنبه ۲۴ تیر ۰۳
شیفتهی این غزالیام که این روزها هستم. تمام راه خونه تا دانشکده توی اتوبوس پاگانینی گوش دادم و با یه مداد، آرشهی کُله رو تمرین کردم. دیشب هم قبل از شب بخیر به امید گفتم دلم میخواد همین الان پاشم ویولن بزنم. شاید زندگی همینه. گرم شدن از آتیشی که ناگهان در قلبمون روشن میشه و معلوم نیست تا کی روشن میمونه، بهجای موندن و لرزیدن کنار تهموندهی آتیشی که دیگه برامون گرمایی نداره.