چرا نمینویسم؟ چرا آنقدر ننوشتهام که تو با فکر کردن به کلمههایم احساس کنی پسربچهای در سینهات دست و پاهایش را در شکمش جمع میکند و تبدیل به یک توپ زرد رنگ میشود؟ وقتی گفتی دلتنگ کلمههای منی فقط چند ثانیه طول کشید تا دلتنگیات را به تصویر بکشم. ننوشتهام چون کلمههایم که در جهان پیشین ستارههایی پرنور بودند، در آغوش خورشید تاریکترینند. در آغوش خورشید باید عریان بود. عریان و بیوزن. درست مانند همان شبی که مرا در آغوش کشیدی و در میانهی جهان چرخیدی. من با چشمانی بسته در آغوش خورشید میچرخیدم و باد خنکی بر سینهام میوزید. تو بگو. کدام دیوانهای در این میان دست در جیبهایش میکند و چند ستارهی تاریک نشانت میدهد؟ من عریان بودم و جیبی نداشتم برای پنهان کردن ستارههای خاموشم. من عریان بودم و رد انگشتانت بر تنم، پوستم را میسوزاند. من عریان بودم و میدیدیم هر چه مرا در آغوشت میفشاری به ابر شدن نزدیکتر میشوم. ابر شدن. دورترین رویای من. ای کاش ستارههایم خاموش بمانند و تنم بدرخشد. تنم بخار شود. و چند لحظه بعد ابری کوچک باشم در آسمان تو. ابری کوچک و سفید که دختربچهای از زمین او را به شکل خرگوش کوچکی میبیند.