روز دوم پریودمه و درد یه لحظه هم رهام نمیکنه. گرگرفتگیای که زمان پریود تجربه میکنم حتی از این درد هم بدتره. انگار یه کورهی آدمسوزی تومه و از قضا تمام آدمهایی که دارن توش میسوزن خودمم. دیشب قبل خواب درد امونم رو بریده بود. بهزاد داشت از خستگی بیهوش میشد اما وقتی متوجه شد توی چه وضعیتیام قید خواب رو زد. هر چی بهش اصرار کردم که بخوابه قبول نکرد. میخواست باهام بیدار بمونه و راستش با وجود اینکه ناراحت بودم از بیخواب شدنش به خاطر من اما همزمان احساس خیلی خوشایندی داشتم. آخه این کاریه که خونوادهها انجام میدن و آره بهزاد خونوادهی منه.
دیشب برای اولین بار با بهزاد فیلم دیدم. Gravity. چقدر توی اون لحظهها حال خوشی داشتم. انگار تنم توی اون فضای لایتناهی بیشتر از هر وقتی وصل بود بهش. باید اعتراف کنم که اگر فروردین امسال قصهی من و بهزاد رو به هم گره نزده بود معلوم نبود این روزها رو میخواستم چطور بگذرونم. بارها گفتم و باز هم میگم. حضور بهزاد در کنارم مثل یه نور بینهایت میمونه که حتی تاریکترین روزها هم حریفش نمیشن. همون نوری که نمیذاره ناامید شم و کمک میکنه ادامه بدم. فقط خودش میدونه که چقدر برام زندگیه.
راستی گفتم که دانشگاه تهران این افتخار نصیبش شد که پسر قشنگم درش حضور داشته باشه؟ :)) درس بخون غزال جون. درس بخون که پاییز سال دیگه توی دانشگاه هم مثل کوالا بچسبی بهش.