از هفتهی آینده ترم آخر کارشناسیم شروع میشه و کمتر از چهار ماه تا کنکور ارشد مونده. نگرانم اما به لطف سرترالین و لاموژینی که روانپزشکم تجویز کرده نگرانیم رو احساس نمیکنم. مثل وقتی که درد داری و بهت مسکن تزریق میکنن تا بیحس شی. بیحسی به معنی نبود اون درد نیست. فقط واسه یه مدت زمان مشخص حسش نمیکنی. الانم نگرانی وجود داره اما تا زمانی که قرصام رو بخورم و بدنم بهشون واکنش نشون بده حسش نمیکنم. یا خیلی خیلی کم حسش میکنم. فردا برای درسهایی که باید معرفی به استاد بردارمشون میرم دانشگاه و خدا میدونه که بیرون رفتن از خونه چقدر برام سخت شده. دلم میخواد صبحها زودتر بیدار بشم و ساعتهای بیشتری درس بخونم. دلم میخواد تا چند روز پشت سر هم شیرکاکائو و هاتچاکلت و قهوه میخورم صورتم جوش نزنه. آخه وقتی شیرکاکائوی اول صبحی در کار نباشه چطور میشه از تخت بیرون اومد؟ از زیباییهای این روزها صدای پرندههای پشت پنجرهست. یه ساعتهایی از روز دیوونه میشن و با تمام وجودشون سر و صدا میکنن. سعی میکنم فردا ساعت شیش بیدار شم و دوش بگیرم. بعدش شیر گرم کنم و ماگ پرندهی آبیم رو پر از شیر داغ کنم و با لپتاپ و کتاب و خودکار بیک آبیم و کاغذهام برم یه گوشه بشینم و تا قبل از رفتن یه کم درس بخونم. اسفند قراره بهزاد بیاد شیراز. دلم میخواد وقتی میرسه با یه تیکه کیک خیس شکلاتی که از قضا موز و گردو هم لاش هست برم استقبالش. با هم غذا بپزیم و یکی از انیمههای مورد علاقهم رو با هم ببینیم. هنوز مطمئن نیستم اما یا پونیو رو انتخاب کنم یا نجوای دل رو. شب تا کافهی مورد علاقهم قدم بزنیم و پشت درختای بلندی که سمت چپ مسیرمونه ببوسمش. شک ندارم که زیباترین اسفند زندگی جفتمون پیش رومونه.