من طرفدار شیش ماه دوم سالم. با بهار و مخصوصا تابستون هیچوقت کنار نیومدم. از عید و مشتقاتش هم هیچ خوشم نمیاد. اما امسال انگار یه چیزی فرق میکرد. آروم بودم و از خودم چند تا عکس زیبا گرفتم. کیک سیب و دارچین پختم و همه از مزهش تعریف کردن. باهارنارنج جمع کردم و خشک کردم و ریختم توی شیشه تا وقتی کنار بهزاد بودم چای باهارنارنج بخوریم. یه کم از باهارنارنجهام رو هم ریختم لای کتابم. دختری که ماه را نوشید. آخرهاشم و با سرعت لاکپشت پیش میرم تا تموم نشه. با بابام و غزل چند باری رفتیم کوه. یه بارش بعد از کوه رفتیم کافه و صبحونه خوردیم. یه روز دیگه هم سه تایی رفتیم دور دور و آیس موکا خوردیم. البته فکر کنم این آخری مربوط به چند روز قبل از عیده. بابام رو خیلی دوست دارم. خیلی زیاد. غزل داره بزرگ میشه و با هم بیشتر وقت میگذرونیم. وقتایی که میاد پیشم و از چیزهایی باهام حرف میزنه که احتمالا جز دوستاش کسی اونها رو نشنیده احساس خیلی خوبی بهم دست میده. چند روز پیش دوتایی از مغازک چندتا استیکر و کاغذ یادداشت خیلی خیلی زیبا سفارش دادیم که احتمالا تا آخر هفته به دستمون میرسه. نوشتن یه داستان رو شروع کردم. یه داستان برای بچهها که پر از جادوئه. یکی از عیدیهای بابام بهم کتاب پسر زن جادوگر بود. کتاب دیگهی نویسندهی دختری که ماه را نوشید. یه عضو جدید به خونوادهمون اضافه شد. خرگوش فسقلی غزل که اسمش کوکیه. البته اونقدر میخوره که توی همین مدت کوتاه حسابی چاق و چله شده. احتمالا مجبور میشیم بدیمش بره. چون خیلی خیلی بدبوئه. نه همیشه اما وقتهایی که میذاره باد درونیش هر طرف میخواد بوزه دماغمون از بوی بدش خشک میشه و میفته. تصمیمهای جدیای برای آیندهم گرفتم. خیلی از برنامههام تغییر کردن اما احساس آرامش بیشتری دارم. از چند روز قبل از عید دیگه قرص نمیخورم. قرصهایی که برای کنترل اضطرابم بود. توی تلگرام توی یه گروه حافظخوانی عضو شدم و وقتهایی که غزلهای حافظ رو با هم تحلیل میکنیم خیلی بهم خوش میگذره چون من عاشق اینم که برای بقیه سخنرانی کنم و بقیه به به و چه چه بگن. این اتفاق به خوبی توی گروه حافظخوانیمون میفته. توی کتاب دختری که ماه را نوشید برای دختر آیندهم یادداشت نوشتم و احساس خیلی عجیبی همراهش بود. باز هم این کار رو تکرار میکنم چون دلم میخواد وقتی کتابهام رو بهش قرض دادم تا بخونه و پس بده با دیدن این یادداشتها قلبش تندتر بتپه و چشمهاش مثل دو تا ستارهی پررنگ برق بزنن. گفتم ستارهی پررنگ... ستارهی پررنگ من! اینها همه جادوی توئه. مگه نه؟