ای مهربان‌تر از برگ، در بوسه‌های باران...

امروز صبح بارون اومد. و الان دوباره داره بارون میاد. ترکیب عصر و پاییز و بارون آدم رو وامی‌داره که توی وبلاگ یه چیزی بنویسه. حیف که چند روزیه اینترنت لپ‌تاپم مشکل پیدا کرده و هنوز فرصت نشده ببرم درستش کنم. وگرنه نصف لذت توی وبلاگ نوشتن، تق و توق کردن کلیدهای کیبورده. اما عیبی نداره. همه‌ی این‌ها رو با کیبورد گوشیم تایپ می‌کنم. دیروز با کاف درباره‌ی این که راستی راستی باید با زندگیم چیکار کنم حرف زدیم. درباره‌ی تردیدها، تعلیق‌ها، ترس‌ها... راستش، تهش احساس خوبی داشتم. شاید هنوز حتی نزدیک به اطمینان هم نباشم، اما آرامش بیشتری دارم. انگار فهمیدم یه مسیری هست که هروقت بخوام می‌تونم توش قدم بذارم و این خیالم رو راحت می‌کنه. می‌دونی، آدم تا تجربه نکنه نمی‌فهمه چی براش خوبه و چی براش بده. پس بابت تصمیم‌هایی که هی می‌گیرم و هی پشیمون می‌شم خودم رو سرزنش نمی‌کنم. شاید یک چیزی دو سه ماه پیش سیاهی مطلق به نظر میومده اما الان رگه‌هایی از نور توش پیدا شده باشه. خیلی جالبه. این روزها، انگار نشونه‌ها رو دارم می‌بینم. آدم‌های مختلف چیزهایی بهم می‌گن که مثل قطعه‌های پازل کنار هم قرارشون می‌دم و چیزهایی دستگیرم می‌شه. مثلاً چند شب پیش میم یه چیز جالب بهم گفت. گفت ترکیب رها کردن و نهایت سخت‌کوشی بیشتر از هر چیزی جواب می‌ده. یعنی اینطور به قضیه نگاه کن که تو ممکنه فردا نباشی و نهایتت رو برای امروز بذار. دیدم واقعاً این تفکر آدم رو از خیلی از ترس‌ها و تردید‌ها نجات می‌ده. دلم می‌خواد راحت‌تر درباره‌ی موضوعی که این‌جا، توی سرمه، حرف بزنم. اما می‌دونی، یه کم می‌ترسم. که باز یه چیزی بگم و باز بزنم زیرش. که باز همه چیز رو رها کنم. شاید توی پست بعدی واضح‌تر درباره‌ش حرف زدم. نمی‌دونم. دوست‌های وبلاگیم رو خیلی دوست دارم. مخصوصاً دو سه نفری که رابطه‌ی صمیمانه‌تری با هم داریم و از همین‌جا شروع کردیم. حرف زدن باهاشون دلم رو گرم می‌کنه. دلم می‌خواد تا آخر پاییز، اگه سفر خونوادگیمون به گیلان جور نشه، چند روزی برم تهران. کاش بشه. کاش بتونم بالاخره برم تهران. کاش شالگردن بهزاد رو تا اون موقع کامل بافته باشم و خودم براش ببرم. کاش ولیعصر و انقلاب رو توی سرما با هم قدم بزنیم. کاش به کافه‌ها و کتابفروشی‌های گرم پناه ببریم. الان یه کم غمگینم. اما از اون غم‌های آزاردهنده نه. غمگینم و دلم گرمه. خیال‌هام مثل یه کلاه، گرمم می‌کنن. دوست داشتن بهزاد مثل همین شالی که دارم براش می‌بافم دور گردنم می‌پیچه و تا روی قلبم میاد و گرمم می‌کنه. دوست‌هایی که می‌شه گاهی باهاشون حرف زد و احساس بینهایت کرد، گرمم می‌کنن. زندگی کردن رو دوست دارم. خیلی زیاد زندگی کردن رو دوست دارم. همه‌ی این‌ها جادوی بارونه. صبح که بعد از بارون داشتم قدم می‌زدم و یه لبخند بزرگ روی لبم بود، دلم می‌خواست هزار سال دیگه زندگی کنم. الان که توی خونه‌ام و یه کوچولو غمگینم، باز هم دلم می‌خواد هزار سال دیگه زندگی کنم. دلم می‌خواد قلبم از عشق، دوستی، اندوه، ترس، لذت و خیلی چیزهای دیگه فشرده بشه. خیلی عجیبه. باورم نمی‌شه این منم که دارم این حرف‌ها رو می‌زنم. غزال صدام رو می‌شنوی؟ من از آینده‌ام. و از گذشته. زندگی کن. زندگی کن. زندگی کن.

۲
روناهی ^^
۱۵ آبان ۰۸:۲۵

من خیلی اینجا رو دوست دارم:)

پست ها بوی زندگی میده و  یکی از خوشی های کوچیک من روشن شدن ستاره اینجاست .. آره، باید میگفتم اینو:))) 

پاسخ :

آخ قلبم... :")
می‌دونی پیامت چقدر خوشحالم کرد؟
من چرا نمی‌شناختمت؟
حتماً سر فرصت میام وبلاگت رو می‌خونم تا بیشتر با هم دوست بشیم. :*
kia ‌‌‌‌‌‌‌‌
۱۵ آبان ۱۴:۳۷

واقعاً لذت تایپ با کیبورد یه چیز دیگه‌ست اصلا! :)) 

از نوشته هم احساس خوبی گرفتم. خصوصاً پایانش.

پاسخ :

واااقعاً:)))
ممنونم که این‌جا رو می‌خونی کیا و خوشحالم که ازش احساس خوبی دریافت کردی. ^_^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان