امروز حین صبحونه خوردن تصمیمی که گرفتم رو به بابام گفتم. میدونستم که مخالفه. نگاهم نمیکرد. من توی کلهپاچه خوردن یه کم لوسم. آبگوشتش رو خوردم اما محتویاتش رو نه. بابام وقتی داشت حرفهام رو میشنید هی گوشتها رو جدا میکرد و برام لقمه میگرفت و میداد دستم. زیر لب هم میگفت: کاین ره که تو میروی به ترکستان است... و باز برام لقمه میگرفت. میدونی، یه لحظه گریهم گرفت. این که توی اون لحظه باهام مخالف بود اما بهترین قسمتهای کلهپاچه رو جدا میکرد و برام لقمه میگرفت، یعنی حتی با وجود مخالفتم هم حمایتت میکنم. حواسم بهت هست. نگران نباش و با وجود مخالفت من باز هم هر کاری که دوست داری رو انجام بده.
میخواستم این چند خط بالا رو توی کانالم بنویسم؛ اما میدونی، اینجا رو خیلی بیشتر از اونجا دوست دارم. احساس امنیت بیشتری میکنم. اینجا مثل خونه میمونه و اونجا مثل یه هتل خیلی خوب. قطعاً توش خوش میگذره اما خونه نیست. نمیدونم. شاید پاکش کردم. شاید هم فقط عکسهایی که میگیرم و آهنگها و برشهایی از کتابهایی که میخونم رو اونجا گذاشتم و کلمههای خودم رو فقط ریختم همینجا. نمیدونم.
میخوام سال آینده کنکور ارشد بدم. یعنی پنج شیش ماه دیگه. و از فردا درس خوندن رو شروع میکنم. خوشحالم. و کمی هم میترسم. اما به قول عطار:
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت