روز اول:
اومدی راه آهن دنبالم. توی پارکینگ راه آهن بند یکی از کفشهام باز شد و تو برام بستیش. جوری که تو بند کفشم رو گره زدی با جوری که خودم گرهش میزدم فرق داشت. تو جوری این کار رو میکنی انگار میخوای بگی هر چقدر میخوای راه برو، بدو، بپر، برقص، من اینجام تا ازت محافظت کنم.
برای اولین بار اکباتان رو دیدم. اکباتان عزیزم. مکان مورد علاقهی من در تهران. جایی که احساس میکنم روحم بهش خیلی نزدیکه و از بودن درش سیر نمیشم. سرد بود. من رو بردی به یک کافهی خیلی گرم و دو تا لیوان بزرگ چایی سفارش دادی. توی کافههه گربهها به اندازهی آدمها دیده میشدن. یک گربهی عجیب و غریب و مرموز رو نوازش کردم. خوشمزهترین چایی نبات زندگیم رو خوردم و زدیم بیرون. قدم زدیم و سفت بازوت رو چسبیدم.
خونه رو تحویل گرفتیم. لباسهام رو عوض کردم و تو گفتی غزال یعنی چی این همه خوشتیپ کردی؟ به ربع ساعت نکشید که خبری از لباسهام نبود و عریان در آغوشت حل شده بودم.
قرار شد شام رو خودمون درست کنیم. شال و کلاه کردیم و رفتیم خرید. برای اولین بار با هم رفتیم فروشگاه. سبد دست تو بود و نمیتونستم از دستت چشم بردارم. لبخند میزدم و به این فکر میکردم که چه صحنهی عجیبیه. یعنی آدمبزرگ بودن به این اندازه دلچسبه؟
هفده ساعت توی قطار بودن من رو خیلی خسته کرده بود. تنهامون به هم پیچید و به خواب فرو رفتم. من خواب بودم و تو تنم رو میبوسیدی. من خواب بودم و تو لبهام رو میبوسیدی. توی مرز خواب و بیداری بودم. مثل یک خواب شیرین بود. صبح که از خواب بیدار شدم، لبهام از شدت بوسیده شدن، بیحس شده بودن...