دو تا پست قبلی یه بخش سوم هم دارن که راستش فعلاً دل نوشتنش رو ندارم. دلتنگ میشم و نفس کشیدن برام سخت میشه. شاید یه وقتی نوشتمش. مثلاً یه وقتی که پوست بهزاد چسبیده به پوست تنم باشه و بتونم نوشتنش رو تاب بیارم. دو سه روزه که درس نخوندم. دیروز دز بوستر واکسنم رو زدم و دستم درد میکنه و کلافهام. همین چند دقیقه پیش هرچی سعی کردم نتونستم بیشتر از دو سه تا کلمه درس بخونم. با خودم گفتم بیام یه کم اینجا بنویسم شاید توان درس خوندن برگرده بهم. آخر اردیبهشت آزمون ارشده و میدونی، من واقعاً ادبیات کودک و نوجوان بهشتی رو میخوام. دلم میخواد توی این چهار ماه و چند روزی که مونده تمامم رو بذارم. میخوام همهی حلقههای زنجیرهی درس خوندنم تا روز کنکور سر جای خودشون باشن و هیچ جای خالیای دیده نشه. حتی اگه یکی از حلقهها خیلی کوچیک و نازک باشه. دیگه دلم چی میخواد؟ دلم میخواد دونده بشم. شاید به این دلیل که این مدت یه کتاب نوجوان میخوندم به اسم «درست مثل باران» که شخصیت اصلیش، رِین، یه دونده بود. من در تمام مدتی که این کتاب رو میخوندم یه دختر یازده سالهی دونده بودم که بعضی از بعد از ظهرها تنهایی میره کافه و تکالیف مدرسهش رو انجام میده و شکلات داغ میخوره. این که عاشق داستانهام، خصوصاً داستانهای کودک و نوجوان، دلیلش همینه. میتونم برای چند روز یه آدم دیگه باشم. اینطوری کمتر، از اون چیزی که واقعاً وجود داره خسته میشم. اونقدر با این کتاب گریه کردم که رکورد خودم رو هم شکوندم. یه دوست جدید پیدا کردم. اسمش صهباست و هر وقت حالم خوب نیست برام آهنگ میفرسته. این یکی از مدلهای حقیقی دوست داشتن برای منه. دلم میخواد همهش با هم حرف بزنیم. احساس میکنم حسی که بهش دارم مثل حسیه که آنه شرلی به دیانا داشت. دیگه چه اتفاقاتی افتاد این مدت که نبودم؟ آها، یه رنگین کمون خیلی پررنگ و جادویی دیدم. اونقدر پررنگ که میتونستم تک تک رنگهاش رو از همدیگه جدا کنم و بینشون خط بکشم. در مورد کانالم هم غر دارم. هر روز دلم میخواد پاکش کنم و باز یه چیزی من رو بهش وصل نگه میداره. شاید چون صهبا رو از طریق همین کانال پیدا کردم. و یا این که میتونم فرت و فرت از آسمون و ابرها و خورشید و کتاب و لیوان شیرکاکائوم عکس بگیرم و اونجا بذارم. و صدام رو موقع خوندن بخشهای موردعلاقهم از داستانهایی که میخونم ضبط کنم و بفرستم اونجا. نمیدونم. احتمالاً یه روزی پاکش کنم. اما فعلاً نه. در مورد اتک آن تایتان گفتم؟ قسمت اول از بخش دوم فصل پایانیش دو سه روز پیش اومد و من بلافاصله دیدمش. نمیدونید نویسندهش، لیوایِ طفلکی رو به چه روزی انداخته بود. دیروز تماماً به فن گرلی کردن برای لیوای گذشت. آه، قلبم. تا حالا اینجوری عاشق یه شخصیت غیرواقعی نشده بودم. من واقعاً ۲۳ سالمه؟ خودم که باورم نمیشه. توی نوجوونیم حبس شدم و راضیام. هیچم ۲۳ سالم نیست. هرکی هم گفت ۲۳ سالته خودش ۲۳ سالشه. وای، چقدر اینجا نوشتن رو دوست دارم.