۱. شیش صبح که با صدای الارم گوشیم از خواب بیدار شدم، چند ثانیه طول کشید تا گوشهام متوجه بارون بشن. روی تخت غلتی زدم و پتوهام رو بالاتر کشیدم. با لبخند خوابآلودی به آسمون پشت پنجرهی اتاقم نگاه کردم. هنوز تاریک بود و آمیخته به رنگ قرمزی که مخصوص روزهای برفیه. اما اینجا هزار ساله که برف نیومده و فقط بعضی وقتها آسمون باهامون شوخیش میگیره. بیرون اومدن از زیر پتو توی همچین هوایی تقریباً غیرممکنه. پس گوشیم رو برداشتم و به بهزاد صبح بخیر گفتم و بعد اومدم اینجا ببینم ستارهای طلایی نشده؟ کنار اسم وبلاگ النا یه ستارهی طلایی درخشان بود که نورش از میون چشمهای نیمهباز من هم به وضوح قابل دیدن بود. شیرجه زدم توی بلاگش و پست جدیدش رو یکنفس خوندم. بعد با خودم فکر کردم قطعاً روزهایی که با خوندن وبلاگهایی که دوستشون داری شروع میشه روزهای بهتری خواهند بود. بعدش هرجوری بود از زیر پتو اومدم بیرون و رفتم پی درس و مشقم.
۲. احساس میکنم توی دوستی زیادی لوسم. نمیدونم چرا جدیداً اینقدر به دوستی فکر میکنم. و به کسانی که دوست محسوب میشیم. دلم میخواد بتونم راحت از احساساتم با دوستهام حرف بزنم اما خجالت میکشم. دلم میخواد هر شب ازشون بپرسم از ته قلبت خوشحالی که با من دوستی؟ خسته و کلافهت نمیکنم؟ از ده تا چند تا دوستم داری؟ توی قلبت و میون همهی دوستهات چه جایگاهی دارم؟ یا مثلاً چرا یه مدته دیر پیامهام رو میبینی و دیر بهم جواب میدی؟ چرا باهام کم حرف میزنی؟ کمتر از قبل ازم خوشت میاد؟ و خب اینها سوالاتی نیستن که آدم روش بشه بپرسه. خودم میدونم این سوالها نتیجهی زیاد فکر کردنه. اما من واقعاً حساسم و نمیدونم چیز بدیه یا نه اما کاش دوستهام خودشون بفهمن و هرشب بیان و خیالم رو راحت کنن. یه چیز دیگه هم که به ذهنم میرسه اینه که من خیلی وقته جز بهزاد دوست صمیمی دیگهای ندارم. یعنی دوستهای زیادی دارم و در طول روز با آدمهای زیادی حرف میزنم اما نمیدونم؛ هیچکدوم اون حسی رو که آدم از دوست صمیمیش میگیره بهم نمیدن. و شاید دلیل این همه فکر در مورد دوستی همینه. البته خودم هم نابلد و بداخلاقم. میدونم.
۳. نمیدونم چرا این موضوع که دقیقاً صد و بیست روز دیگه کنکور دارم اینقدر خوشحالم میکنه. خیلی عدد رند و قشنگیه؛ نه؟ فکر کنم دارم عقلم رو از دست میدم!