از وقتی که کتاب درست مثل باران رو تموم کردم، کتاب تازهای رو شروع نکردم و احساس میکنم دیگه وقتشه. چون نیاز دارم میون درس خوندنهام چند دقیقهای خودم نباشم و توی یه جهان دیگه بچرخم تا به لحاظ ذهنی کم نیارم. احتمالاً قراره در روزهای آینده یه بچه فیل باشم.
امروز متوجه شدم که هر کاری بکنم درس خوندن در بازهی یک تا پنج بعد از ظهر شدنی نیست. پس بهتره به جای لجبازی کردن و خشمگین شدن، روی درس خوندن در بقیهی ساعتهای روز تمرکز کنم و این چهار ساعت رو به استراحت کردن و داستان خوندن اختصاص بدم. اینطوری همهچیز آسونتر میشه.
دیشب، از بیرون که برگشتم، دو ساعت تموم با صهبا حرف زدیم. از هر چیزی. و من واقعاً متوجه گذر زمان نشدم. بهش گفتم میدونی، ممکنه آدمهایی در جهان باشن که تا حدود زیادی شبیه به تو باشن، اما چون اون جرقهی جادویی دوستی بین من و اونها زده نشده، دوستی باهاشون غیرممکن بهنظر میاد. منظورم این بود که دوستی هم مثل عشق نمیتونه کاملاً منطقی باشه. حتی اگه منطق، یک شخص رو کاملاً مناسب دوستی بدونه، تا اون جرقهی جادویی دوستی زده نشه، اتفاق نمیفته. حداقل الان میتونم بگم که مطمئنم اون جرقهی جادویی دوستی بین من و صهبا زده شده.
کلاً این روزها در معاشرت با آدمها خوششانسم و این خیلی خوشحالم میکنه. تا اینجای کار فهمیدم که اونهایی که کلمهها رو کامل و درست مینویسن، اونهایی که وبلاگ دارن و اونهایی که سلیقهی موسیقیمون به هم نزدیکه، توی دوستی احساس امنیت بیشتری بهم میدن. اما باز هم همهچیز برمیگرده به اون جرقهی جادویی دوستی.