پریود از رگ گردن به من نزدیکتره. چند روزه که دارم گُرگرفتگی وحشتناکی رو تجربه میکنم و گاهی دلدرد میگیرم. همین، کارم رو سختتر کرده. نمیتونم طولانی پشت میزم بشینم و زود کلافه میشم. پس بازههای درس خوندنم رو کوتاهتر کردم. همین چند دقیقه پیش چهارمین قصیدهی خاقانی رو تموم کردم. این قصیده رو در جواب قصیدهی دوستی سروده و راحتتر و احساسیتر از سه قصیدهی قبلیه. جایی از قصیده میگه: مرا از این همه اصوات، آن خوشی نرسد / که از دیار عزیزی رسد سلامِ وفا. یکی از اصواتی که در بیتهای قبل از این بیت نام برده، صدای قلم هنگام نوشتن و حرکت روی کاغذه: صَریرِ خامهی مصری میانهی توقیع. آخ. یکی دیگه از صداهای خوشی که خاقانی بهش اشاره کرده اینه: نوازشِ لبِ جانان به شعرِ خاقانی. چقدر کلمهها رو روون و درست کنار هم قرار داده. جایی از مرگ عموش به دوستش خبر میده و حالش رو اینطور توصیف میکنه: شکستهدلتر از آن ساغرِ بلورینم / که در میانهی خارا، کُنی ز دست رها. میدونی، با اینکه این مرد سالها پیش این قصیدهی نامهگونه رو نوشته، براش خوشحالم. خوشحالم که در اون لحظه دوستی داشته و میتونسته از شکستگی دلش براش بگه. چون خاقانی آدم خوشاخلاقی نبوده و به همین دلیل آدمهای زیادی نمیتونستن باهاش کنار بیان. شاید هم همیشه این احساس رو داشتم که شخصیت من و خاقانی خیلی زیاد به هم شبیهه و یه جورایی دل خودم آروم میشه که در بیست و پنج سالگیش، زمانی که این قصیده رو سروده، اونقدرها هم تنها نبوده. حداقل در اون لحظه. احساسش رو نسبت به قصیده و نامهای که از دوستش به دستش رسیده، اینطور بیان میکنه: مگر که جانم از این خشکسالِ صَرفِ زمان / گریخت در کَنَف او بهوجهِ اِستِسقا. خودش رو تشنهای میدونه که در میانهی خشکسالیِ زندگیش، در پناه باران کلمات دوستش قرار گرفته. دلم میخواد این قصیده رو برای کسانی که در این روزها به معنی واقعی کلمه دوستم هستن بخونم و توضیح بدم. این کار رو خواهم کرد. شاید یه روز که دلدرد و گُرگرفتگی رهام کرده باشن.