امروز عصر انیمهی Maquia: When the Promised Flower Blooms رو دیدم و آخرش اونقدر گریه کردم که چشمهام هنوز پف و قرمزن. شخصیت اصلیش بهاندازهی روناهی مهربون و زیبا و ظریف بود. میدونی، یادم انداخت که زندگی خیلی دردناکه. یعنی چه بخوای چه نخوای قراره با دردهای بیشماری روبرو بشی اما در عین حال اونقدر قشنگه که دردها رو به جون میخری. خیلی عجیبه ها؛ نه؟ من از درد کشیدن میترسم. فرقی نداره جسمی باشه یا روحی. موقع درد کشیدن شاید آستانهی تحملم خیلی بالا باشه اما قبل از شروع اون درد، وحشت فلجم میکنه. و در عین حال این شوقی که برای زندگی دارم خودم رو هم متعجب کرده. بعدش ریحانه سه تا شعر از رسول یونان برام فرستاد و حرفهایی بهم زد که نزدیک بود از خوشحالی گریه کنم. تهش گفت:
«واقعاً ازت ممنونم.
میدونی بابت چی؟
بابت همین ذوقی که برای زندگی داری.
خیلی خیلی قشنگ نیست که بعضی اوقات بدون اینکه اصلاً کار خاصی انجام داده باشی، همین «مدلی» که بودی باعث بشه اثرات مورد توجه روی دنیا بذاری؟»
و من با خوندن این حرفش بغض کردم. چقدر کلمهها قدرتمندن و چقدر آدمهایی که از قدرت کلمههاشون برای گرما بخشیدن به قلب دیگران استفاده میکنن، سخاوتمندن. بعد از این مکالمه هم صهبا کلی چیزهای مفید در مورد درس خوندن برام فوروارد کرد و یه ویدیو هم برام فرستاد که خودش از یه گربه گرفته بود. گربههه در حالی که عطسه میکرد به سمت یه درخت رفت، دستش رو روی درخت گذاشت و درخت رو بویید. واقعاً عجیب بود. میدونم. خیلی شلخته و بیسروته دارم حرف میزنم. ولی من عاشق شلخته و بیسروته حرف زدنم. دیگه چی؟ دیروز و امروز به مناسبت پریود نتونستم اونطور که شایستهست درس بخونم. از فردا برنامه، درس خوندنهای زیاد و باکیفیته. ترم سه بهزاد فردا رسماً تموم میشه و دلم میخواد بعد از ارائهی فردا صبحش در حالی که عطسه میکنم به سمتش برم، دستم رو روی شونهش بذارم و بوش کنم. چون خودش خبر نداره اما بوی خورشید میده.