ستاره‌ی لارا

امروز صبح بعد از سه چهار روز تونستم ساعت ۶ از خواب بیدار بشم. تا ۶ و نیم توی تختم موندم و به دوتا چیز فکر کردم و پست جدید وبلاگ سارا رو خوندم. اون دوتا چیز این‌ها بودن:

۱. دیشب یا شاید دم صبح، میون خواب و بیداری، یه عالمه ستاره پشت پنجره‌ی اتاقم دیدم. اونقدر زیاد بودن که دهنم از تعجب باز مونده بود و همه‌ش با خودم می‌گفتم باید ازشون عکس بگیرم و برای لایرا بفرستم. لایرا دوست جدیدمه. کلی چیز در مورد ستاره‌ها و اساطیر می‌دونه و قراره به من هم یاد بده و کلاً ماجرای دوست شدنمون خیلی عجیب و برق برقیه و شاید یه وقتی بنویسمش. خلاصه، همونطور که داشتم به این فکر می‌کردم که باید از این چیز شگفت‌انگیزی که جلوی چشم‌هامه برای لایرا عکس بگیرم، یه صدایی توی سرم شنیدم که گفت این‌ها رو فقط چشم‌های تو می‌بینه. یعنی نمی‌تونی ازشون عکس بگیری و به یه نفر دیگه نشون بدی. اما ته دلم احساس می‌کردم که خود لایرا این لحظه‌ای رو که مات و مبهوت وسطش ایستاده بودم نوشته و جادوگره. هنوز نفهمیدم که خواب بودم یا بیدار.

۲. تا حالا موقعی که کاملاً خواب بودید صدای بارون به گوشتون رسیده؟ دیشب این اتفاق برای من افتاد. صبح بیدار شدم و با خودم فکر کردم حتماً خواب بارون دیدم اما وقتی رفتم پشت پنجره‌ی اتاقم، دیدم که آسفالت خیابون کاملاً خیسه و چند دقیقه بعد بارون شروع به باریدن کرد.

خوندن وبلاگ سارا توی تاریکی اتاق و میون این فکر و خیال‌ها، اون هم وقتی که داره اطمینان می‌ده که همه چی نه فقط درست، که محشر می‌شه، به اندازه‌ی نوشیدن یک ماگ بزرگ شیر عسل دارچین چسبید.

اما می‌دونی، احساس می‌کنم نیاز دارم زودتر از ۶ از خواب بیدار بشم. دلم نمی‌خواد فقط نیم ساعت از زمان جادویی صبح رو برای این کارهای لذت‌بخش داشته باشم چون بعدش باید برم سراغ کلیله و دمنه و درس بخونم. فکر کنم ۵ و نیم، ساعت مناسب‌تری برای بیدار شدنه. آه، من دیوانه‌وار به صبح‌های زود عشق می‌ورزم.

بعد از صبحونه، که نون و پنیر و گردو و چایی نبات بود، کاپشنم رو پوشیدم و رفتم روی پشت بوم و همزمان که زیر بارون پاهام رو به حالت رقص حرکت می‌دادم به آهنگ September Song گوش دادم چون سارا ازش حرف زده بود. و بعد ترکیب صدای بارون و این آهنگ رو ریکورد کردم و براش فرستادم.

نمی‌دونم چرا چند روزه وقتی پشت میزم می‌شینم انگار آتیش زیر پام روشن کردن. هی می‌خوام از جام بلند بشم و فرار کنم. اما امروز هر جوری بود تا الان سه ساعت و یه کوچولو درس خوندم و ناراضی نیستم. امیدوارم بعد از ظهر بیشتر درس بخونم. و بیشتر زندگی کنم.

۲
لایرا
۱۲ بهمن ۱۲:۱۹

من انقدر از این لحظات جادویی بین خواب و بیداری داشتم که وقتی بیدار شدم از جلوی چشمام پریدن. 💔 مطمئن باش اون لحظه فقط و فقط برای خودت طراحی شده بود و به‌خاطر روح قشنگ خودا بود که کائنات بهت هدیه داد. اینکه اون وسط یاد من افتادی هم کلی واسم شیرین‌ترش کرد.

چقدر اینجا خوبه، می‌تونم فونت و اندازه و همه چی رو تغییر بدم. :)))) 

فکر کنم بلاگفا اینطوری نبود، من اونجا سکونت داشتم قبل حماقتم در پی پاک کردن پست‌هام. 

پاسخ :

تو خبر داشتی لایرا.
قبل خواب بهم گفتی امشب یه شب جادویی و پرستاره رو خواهی داشت. تازه، این رو هم گفتی که وقتی بخوابم ستاره میاد بالای سرم و گرد جادویی‌ش رو فوت می‌کنه سمتم. باور نمی‌کنم که کسی جز تو خالق اون لحظه بوده باشه.
آخ... کاش یه روز برگردی و باز وبلاگ بنویسی. آخه وبلاگ نوشتن خیلی بهت میاد.
میم _
۱۲ بهمن ۱۲:۲۴

ای بابا، امروز ما چرا هر چی وبلاگ میخونیم، همه اش از زیباییه

پاسخ :

چون تو مینایی (پیرو پست جدیدت)
و فکر کنم جادوی بارون اول صبح شیراز همه رو گرفته، مینا :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان