بعد از دو هفته سر و کله زدن با اُمیکرون، امروز صبح بالاخره برگشتم به درس خوندن. تا ظهر ۲۵۰ دقیقه درس خوندم و راضی و خوشحال بودم. اما بعد از ناهار و چُرت بعد از ظهر فقط تونستم ۴۵ دقیقه درس بخونم. با خودم گفتم برم یکی از داستانهای پیپی جوراببلند رو بخونم شاید انرژیم برگشت. داستان قایمموشکبازی با پاسبانها رو خوندم. یک جایی از داستان یکی از پاسبانها به پیپی میگه: باید بری مدرسه. پیپی میپرسه: چرا باید برم مدرسه؟ پاسبان میگه: برای اینکه یک چیزهایی یاد بگیری. پیپی باز میپرسه: چه چیزهایی؟ و پاسبان در جوابش میگه: همهچی، کلی چیزهای مفید، مثلاً جدول ضرب. میدونید پیپی آخر سر چی میگه؟ میگه: من نُه سال بدون ضدول جرب هم از عهدهی کارهای خودم براومدم. بقیهش رو هم همینطوری رد میکنم. اما پاسبان کوتاه نمیاد و به پیپی میگه: ولی خب فکر کن چقدر بده که آدم هیچی بلد نباشه. خیال کن بزرگ شدی و مثلاً یکی بیاد ازت بپرسه اسم پایتخت پرتغال چیه و تو نتونی جواب بدی. فکر نمیکنی در این صورت حالت گرفته بشه؟ و پیپی جواب میده: شاید هم بشه. حتی ممکنه بهخاطرش شبها خوابم نبره و هی از خودم بپرسم که بابا این پایتخت پرتغال اسمش چیه، ولی خب همیشه هم که نمیشه حال کرد. حالا خودتون میتونید تصور کنید که بعد از خوندن چنین داستانی نه تنها انرژی درس خوندنم برنگشت، که دلم خواست بزنم زیر همهچی و برم یک ویلایی شبیه ویلای ویلهکولا پیدا کنم و تا آخر عمرم تنهایی اونجا زندگی کنم. آه، چی میشد اگه من هم یک باغ متروک و یک خونهی قدیمی در حاشیهی یک شهر خیلی کوچیک داشتم و یک چمدون پر از سکهی طلا؟ واقعاً اینها چیزهای زیادیان؟ در حال حاضر مثل پیپی زندگی کردن نهایت آرزوهای منه اما بهقول پیپی: با همهی این حرفها، زندگی خیلی باحاله. پس بهنظرم کافیه از جام بلند شم و برم پشت میزم بشینم و چند بیت دیگه خاقانی بخونم. اگه بتونم دو سوم اون چیزی که قرار بود امروز از خاقانی بخونم رو بخونم به خودم اجازه میدم که عدسی بخورم و انیمیشن یا انیمه ببینم. اگه هم نشد باز به خودم اجازه میدم که عدسی بخورم و انیمیشن یا انیمه ببینم. چون ته همهی این چیزها اینه که به آدم خوش بگذره. البته، خودم میدونم که در حالت اول بیشتر بهم خوش میگذره پس سعیم رو میکنم.