پنجشنبه ۲۵ فروردين ۰۱
خیلی وقته اینجا ننوشتم. هر روز با خودم میگفتم شاید فردا کلمهها بهم برگردن اما هر چی میگذره نوشتن سختتر میشه. یه کم خستهام. توی این لحظه دلم میخواد چشمهام رو ببندم و باز کنم و ببینم که نه کسی رو میشناسم، نه کسی من رو میشناسه. احساس میکنم رستگاری یه همچین چیزیه. این روزها بیشتر از هر چیزی آزادی میخوام. هشت روزه که دارم با دولینگو زبان ژاپنی میخونم و دو سه هفتهست که یک روز در میون، صبحهای زود، با بابام میریم باغ جنت و میدویم. زندهترین بخش این روزهای من همین دوتاست. به علاوهی عصرها که توی سکوت خونه میشینم و تستهای کلیات ادبیات کودک و نوجوان سالهای قبل رو کار میکنم.